روزگار

ز روزگار چه پرسی؟ که روزگار ندارم

رواست که حال من را از شب سیاه بپرسی

که تا سپیده بجز چشم اشکبار ندارم

به من که در همه عمرم به گلشنی نرسیدم

سخن نگو ز بهاران که من بهار ندارم

گهی به درد خود و گه به حال خلق بگریم

در این میانه بجزجان سوگوار ندارم

 

مگر به چاه بگویم شبانه راز دلم را

که یار محرم و معشوق راز دار ندارم

تو سوز عشق ندانی به اشک من ز چه خندی؟

که عاشقم من و در گریه اختیار ندارم

هر انچه دوست پسندد به جان و دل بپسندم

                       که با قضا و قدر دست کار زار ندارم

شعر

به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد

 

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

 

لب تو میوه ی ممنوع ولی لب هایم

 

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد

 

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

 

هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

 

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

 

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

 

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

 

عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!

 

سللللللللللللللللللللللللااااااااااااااام

سلام دوستان گلم من از امروز وبلاگ نویسی رو شروع میکنم در مورد خودمم باید بگم اسمم آوین به معنای عشق