آرام باش عزیز من آرام باش
حکایت دریاست زندگى
گاهى درخشش آفتاب، برق و بوى نمک، ترشح شادمانى
گاهى هم فرو مىرویم، چشمهاىمان را مىبندیم، همه جا تاریکى است،
آرام باش عزیز من
آرام باش
دوباره سر از آب بیرون مىآوریم
و تلألوء آفتاب را مىبینیم
زیر بوتهئى از برف
که این دفعه
درست از جائى که تو دوست دارى طالع مىشود. "
شمس لنگرودی
نبرد با تاریکی
بگذار از نور بنویسم:
بگذار از رقص مشعل های فروزان
از خرامیدن شمع های لرزان بنویسم!
دست های گرمتان نور می زایند
و قلب های عاشقتان قله های آتشفشانند.
فرشتگان از ستاره ای به ستاره ای می آویزند تا به تماشایتان بنشینند،
ای ستارگان کهکشان روئیده در بستر زمین!
بگذار از نور بنویسم:
بگذار از رقص دست های گرمتان
از طپش قلب های عاشقتان بنویسم!
بگذار از نور بنویسم:
بگذار از مرگ تاریکی بنویسم!
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین
و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
روزگار غریبی است نازنین
و در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذرگاهان مستقر با کُنده و ساطوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
احمد شاملو
من اینجایم
در این روزگار فراغت
و این طنین
که در سرسرای گوش و مغز و روح من
می پیچد و چه قدم ها می گذارد بر جای
اصلا زبانم سنگ شده، شعرم سوخته و
تنها این روانم است که می نویسد و
انگشتانم بی حس. اینجا هیاهو است
و من گریزانم. همه جا لغزنذه است و
من ثبات می خواهم. من خسته ام
ثبات می خواهم..........................