ز روزگار چه پرسی؟ که روزگار ندارم
رواست که حال من را از شب سیاه بپرسی
که تا سپیده بجز چشم اشکبار ندارم
به من که در همه عمرم به گلشنی نرسیدم
سخن نگو ز بهاران که من بهار ندارم
گهی به درد خود و گه به حال خلق بگریم
در این میانه بجزجان سوگوار ندارم
مگر به چاه بگویم شبانه راز دلم را
که یار محرم و معشوق راز دار ندارم
تو سوز عشق ندانی به اشک من ز چه خندی؟
که عاشقم من و در گریه اختیار ندارم
هر انچه دوست پسندد به جان و دل بپسندم
که با قضا و قدر دست کار زار ندارم
سلام دوست عزیز!
سال نو بهار نو مبارک ... وبلاگ را هم برات تبریک میگم... ادامه بده ..... کارت عالیست... به وبلاگ من هم بیا ... اگر دلت خواست با هم تبادل لینک میکنیم...
منتظرم .....................بای بای