سلام دوستای گل خودم امروز اومدم با چند تا از خرده داستانهای کارو که خیلی دوسش دارم
گمنام
بیهوش افتاده بود
بیهوش؟! نه! نمی توان گفت بی هوش
چون رنگش فزون از حد زرد و رنگ پریده بود! چشمانش نیمه باز بود
نیمی از بستگی در چشم تارش را بیداریِ یک مرگ در هم دریده بود!
از آنجا که لخت بود و پیراهنی به تن نداشت دل مادر طبیعت به حال زارش سوخته بود و از خاک و گل با چین و شکنی چند، پیراهنی دو رنگ برایش دوخته بود...
وسعت روح
می گفت: ای شاعر.. آخر زمانی روح تو وسعتی بی پایان داشت.. بر وسعت روح تو چه گذشت؟!
فریاد کردم: خاموش! با من دیگر از وسعت روح حرف نزن!...
همه، هرچه تنگ نظری دیدم در وسعت روح خودم گم کردم.. آنقدر گم کردم تا وسعت روحم پر شد..پر شد از یک مشت تنگ نظری های گمشده!...
لوچ
دهقان پیر با ناله می گفت: ارباب! آخر درد من که یکی دوتا نیست، با وجود اینهمه بدبختی نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است؟! دخترم همه چیز را دوتا می بیند!
ارباب پرخاش کرد که بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار می کنی! مگر کور بودی، ندیدی که چشم دختر من هم چپ است؟!
گفت چرا ارباب دیده ام.. اما.. چیزی که هست، دختر شما همه ی این خوشبختی ها را دوتا می بیند..ولی دختر من اینهمه بدبختی را...
فرزند بدبختی
پیرمرد بخت برگشته شکمش آب آورده بود. بچه های ولگرد با مسخره می گفتند: «یارو آبستنه ! یکی از همین روزا می زاد!»
یک روز که از آن کوچه، همان کوچه کثیفی که پناهگاه زندگی فلک زده او بود می گذشتم... دیدم لاشه اش را به تابوت می گذارند:
پیرمرد بخت برگشته زاییده بود. فرزند بدبختی چه می توانست باشد؟!...«مرگ...»
گمنامیِ گم نشده
میان همه جوی ها که همراه همه رودها به دریا سرازیر می شدند، جوی کوچکی هم بود که هیچ میل سرازیر شدن به دریا را نداشت!
وقتی سایر جوی ها از او پرسیدند چرا؟ گفت: من هرچند در مقابل عظمت دریا بس ناچیز و خوارم اما من...
«گمنامیِ گم نشده» را بیشتر از «شهرت گم شده» دوست دارم...
اشک رز !
دلم از اینهمه گرفتاری، اینهمه خونخواری و تبهکاری گرفته بود. رفتم سراغ دوستم.. گفتم: به خاطر یک لحظه فراموشی پیمانه ای چند می بزنیم.
به زیر درخت رزی که تنها در خانه ی ما بود پناه بردیم. هنوز اولین پیمانه شراب را سر نکشیده بودم که یک قطره آب از شکستگی یک شاخه ی سرشکسته به دامنم فرو غلطید... با تعجب از دوستم پرسیدم: این قطره چه بود؟ در آسمان ها که از ابر خبری نیست... دوستم پاسخی داد که روحم را تکان داد، گفت:
درخت رز است که گریه می کند! می خواهد به ما بفهماند که ای بی انصافها لااقل خون مرا جلوی چشم من نخورید!...
زبان سکوت
یک ساعت تمام بدون اینکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم
فریاد کشید که: آخر خفه شدم! چرا حرف نمی زنی؟
گفتم: نشنیدی؟!.. برو...
آخرین نقطه
هر بار که مرا می دید ساعت ها گریه می کرد! آخرین بار که به سراغم آمد دیوانه وار می خندید! وقتی حالت استفهام را در نگاه من دید با طعنه گفت: تعجب نکن که چرا می خندم من دیگر آن زن سابق نیستم! بس بود هرچه تو قاه قاه خندیدی و من های های گریستم!...
تازه حرفش را تمام کرده بود که قطره اشکی سرگردان در گوشه چشمش لنگر انداخت؟ با طعنه گفتم: بنا بود گریه نکنی..پس این قطره اشک چیست؟! اشک را با دست پاک کرد و فیلسوفانه گفت:
این؟!..این اشک نیست. نقطه است! می فهمی؟! نقطه..این آخرین نقطه ایست که به آخرین جمله ی آخرین فصل کتاب ایمانم به عشقِ مردان گذاشتم! من دیگر به هیچ چیز مردان ایمان ندارم جز به یکپارچگی شان...یکپارچگی در نامردی!...
عشق دروغ
رفته بودیم دور از نگاه دیگران، ساعتی با سرگردانیِ یک عشق بی پناه، زیر روشنایی مات ماه، گردش کنیم..
آسمان کاملا صاف بود. معهذا، پاره ای ابر سیاه صورت نازنین ماه را در سیاهی خود ناپدید می کرد... گفتم: آسمان به این صافی، معلوم نیست این قطعه ابر سیاه از گریبان این ماه چه می خواهد؟ اشاره ای به ابر کرد، آهی کشید و گفت: آن؟!... آن ابر نیست! عصاره است. عصاره ی ناله های پنهانی عشاق واقعی است... روی ماه را پوشانده است تا ماه شاهد عشق دروغین من و تو نباشد...
آوین عزیز سلام.ممنون که بهمون سر زدی.ما هم لینکت کردیم. متنت هم خیلی زیبا بود
جالب بود .
از نثرتون بسیار لذت بردم
سلام آوین جون مهربونم!
خوبی؟؟؟ ... خیلی بی مهری... تا بهت سر نزنم تو سر نمی زنی.... جالب بود.... تو چرا همیشه در مورد یه مرگ مینویسی ؟؟؟ وقتی به وبت میام میخام که خوش بگذره اما وقتی مطلبت رو میخونم خیلی غمگین میشم..... مواظب خود باش ... بازم میام... بای بای جونممممم....
سلام آوین جون!
خوبی؟؟؟ من خیلی تنهام ..... بهم سر بزن ..... لطفآ...... بای بای