به شب نشینی خرچنگ های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست؟
مرداب می شویم
اگر سکوت کنیمتا اندیشه ایی ؛ خالی از ایمان
چون نیلوفر مرداب؛ بدون ریشه
در ما بروید ..
آنگاه از وجود ما
جز درد متولد نمی شود
و سایه ی دروغ تا همیشه
با ما خواهد ماند
شکست آفتاب
کوچه ی بدبختی بود کوچه نه بن بست بدبختی بود که بخاطر پوشانیدن وضع فلاکتبارشان سقف فلاکت باری برویش کشیده اند
و مشتی خانواده ی گمنام در این بن بست زندگی می کردند تنها زینت این بن بست یک چراغ برق تصادفی بود که پاره ای از شبها بن بست را اشتباها روشنی می بخشید
یک شب جلو دیدگان بچه های بن بست ولگردی بیگانه چراغ برق تصادفی را با تیر کمان شکست
و بچه های بن بست زار زار گریستند
و کوچکترین آنها دوید به سمت خانه شان که مادر آخ مادر آفتاب ما را شکستند
گرگها
گرگها خوب بدانند در این ایل قریب - گر پدر مُرد ، تفنگ پدری هست هنوز * گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند - توی گهواره چوبی پسری هست هنوز * آب اگر نیست ،نترسید که در قافله مان - دل دریایی و چشمان تری هست هنوز
پای میکوبید ومیرقصید..........لیکن من...بچشم خویش میبینم که میلرزید..میبینم که میلرزید و میترسید..
از فریاد ظلمت کوب و بیداد افکن مردم....
که در عمق سکوت این شب پر اضطراب و ساکت و فانی خبرها دارد از فردای شور انگیز انسانی! و من هرچند مثل سایر رزمندگان راه آزادی کنون خاموش دربندم
ولی هرگز به روی چون شما غارتگران فکر انسانی نمیخندم
کارو
آرام باش عزیز من آرام باش
حکایت دریاست زندگى
گاهى درخشش آفتاب، برق و بوى نمک، ترشح شادمانى
گاهى هم فرو مىرویم، چشمهاىمان را مىبندیم، همه جا تاریکى است،
آرام باش عزیز من
آرام باش
دوباره سر از آب بیرون مىآوریم
و تلألوء آفتاب را مىبینیم
زیر بوتهئى از برف
که این دفعه
درست از جائى که تو دوست دارى طالع مىشود. "
شمس لنگرودی
نبرد با تاریکی
بگذار از نور بنویسم:
بگذار از رقص مشعل های فروزان
از خرامیدن شمع های لرزان بنویسم!
دست های گرمتان نور می زایند
و قلب های عاشقتان قله های آتشفشانند.
فرشتگان از ستاره ای به ستاره ای می آویزند تا به تماشایتان بنشینند،
ای ستارگان کهکشان روئیده در بستر زمین!
بگذار از نور بنویسم:
بگذار از رقص دست های گرمتان
از طپش قلب های عاشقتان بنویسم!
بگذار از نور بنویسم:
بگذار از مرگ تاریکی بنویسم!
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین
و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
روزگار غریبی است نازنین
و در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذرگاهان مستقر با کُنده و ساطوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
احمد شاملو
من اینجایم
در این روزگار فراغت
و این طنین
که در سرسرای گوش و مغز و روح من
می پیچد و چه قدم ها می گذارد بر جای
اصلا زبانم سنگ شده، شعرم سوخته و
تنها این روانم است که می نویسد و
انگشتانم بی حس. اینجا هیاهو است
و من گریزانم. همه جا لغزنذه است و
من ثبات می خواهم. من خسته ام
ثبات می خواهم..........................
زن
زن عشق می کارد و کینه درو می کند....
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر...
می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی....
برای ازدواجش در هر سنی ـاجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی...
او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی...
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی...
او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد...
او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی...
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر....
و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد...
و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛ گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛ سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند...
و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...!
و این, رنج است,
روزای خیلی طلایی یادته؟ روز ترس از جدایی یادته؟
دسمون تو دست هم بود یادته؟ غصه هامون کمه کم بود یادته؟
چشم نازت مال من بود یادته؟؟؟؟
روزگار قهر وآشتی یادته؟ هیچ کسو جز من نداشتی یادته؟
رویاهای آسمونی یادته؟ قول دادی پیشم بمونی یادته؟
روزای بی غم و غصه یادته؟ ببینم اول قصه یادته؟
شب ابراز علاقه یادته؟؟؟؟
دست گرمت تو زمستون یادته؟ شونه ی من زیر بارون یادته؟؟؟؟
پنهونی سر قرارا یادته؟؟؟؟
گوش ندادیم به نصیحت یادته؟؟
دساتو میخوام بگیرم یادته؟راستی تو بی تو میمیرم یادته؟؟؟
روزی صد بار بی تو مردن یادته؟؟؟
یادته چقد به هم گفتیم کمک؟؟
پیشم هم بودیم نذاشتن یادته؟؟اونا مارو دوست نداشتن یادته؟؟
چیزی خواستیم از خدامون یادته؟ مستجاب نشد دعامون یادته؟
چشمون زدن حسودا یادته؟چشامون شد مثل رودا یادته؟
گفتی ما باید جدا شیم یادته؟گفتی باید بی وفا شیم یادته؟؟؟
یه دفه ازم بریدی یادته؟ خط رو اسم من کشیدی یادته؟
سلام دوستای گل خودم امروز اومدم با چند تا از خرده داستانهای کارو که خیلی دوسش دارم
گمنام
بیهوش افتاده بود
بیهوش؟! نه! نمی توان گفت بی هوش
چون رنگش فزون از حد زرد و رنگ پریده بود! چشمانش نیمه باز بود
نیمی از بستگی در چشم تارش را بیداریِ یک مرگ در هم دریده بود!
از آنجا که لخت بود و پیراهنی به تن نداشت دل مادر طبیعت به حال زارش سوخته بود و از خاک و گل با چین و شکنی چند، پیراهنی دو رنگ برایش دوخته بود...
وسعت روح
می گفت: ای شاعر.. آخر زمانی روح تو وسعتی بی پایان داشت.. بر وسعت روح تو چه گذشت؟!
فریاد کردم: خاموش! با من دیگر از وسعت روح حرف نزن!...
همه، هرچه تنگ نظری دیدم در وسعت روح خودم گم کردم.. آنقدر گم کردم تا وسعت روحم پر شد..پر شد از یک مشت تنگ نظری های گمشده!...
لوچ
دهقان پیر با ناله می گفت: ارباب! آخر درد من که یکی دوتا نیست، با وجود اینهمه بدبختی نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است؟! دخترم همه چیز را دوتا می بیند!
ارباب پرخاش کرد که بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار می کنی! مگر کور بودی، ندیدی که چشم دختر من هم چپ است؟!
گفت چرا ارباب دیده ام.. اما.. چیزی که هست، دختر شما همه ی این خوشبختی ها را دوتا می بیند..ولی دختر من اینهمه بدبختی را...
فرزند بدبختی
پیرمرد بخت برگشته شکمش آب آورده بود. بچه های ولگرد با مسخره می گفتند: «یارو آبستنه ! یکی از همین روزا می زاد!»
یک روز که از آن کوچه، همان کوچه کثیفی که پناهگاه زندگی فلک زده او بود می گذشتم... دیدم لاشه اش را به تابوت می گذارند:
پیرمرد بخت برگشته زاییده بود. فرزند بدبختی چه می توانست باشد؟!...«مرگ...»
گمنامیِ گم نشده
میان همه جوی ها که همراه همه رودها به دریا سرازیر می شدند، جوی کوچکی هم بود که هیچ میل سرازیر شدن به دریا را نداشت!
وقتی سایر جوی ها از او پرسیدند چرا؟ گفت: من هرچند در مقابل عظمت دریا بس ناچیز و خوارم اما من...
«گمنامیِ گم نشده» را بیشتر از «شهرت گم شده» دوست دارم...
اشک رز !
دلم از اینهمه گرفتاری، اینهمه خونخواری و تبهکاری گرفته بود. رفتم سراغ دوستم.. گفتم: به خاطر یک لحظه فراموشی پیمانه ای چند می بزنیم.
به زیر درخت رزی که تنها در خانه ی ما بود پناه بردیم. هنوز اولین پیمانه شراب را سر نکشیده بودم که یک قطره آب از شکستگی یک شاخه ی سرشکسته به دامنم فرو غلطید... با تعجب از دوستم پرسیدم: این قطره چه بود؟ در آسمان ها که از ابر خبری نیست... دوستم پاسخی داد که روحم را تکان داد، گفت:
درخت رز است که گریه می کند! می خواهد به ما بفهماند که ای بی انصافها لااقل خون مرا جلوی چشم من نخورید!...
زبان سکوت
یک ساعت تمام بدون اینکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم
فریاد کشید که: آخر خفه شدم! چرا حرف نمی زنی؟
گفتم: نشنیدی؟!.. برو...
آخرین نقطه
هر بار که مرا می دید ساعت ها گریه می کرد! آخرین بار که به سراغم آمد دیوانه وار می خندید! وقتی حالت استفهام را در نگاه من دید با طعنه گفت: تعجب نکن که چرا می خندم من دیگر آن زن سابق نیستم! بس بود هرچه تو قاه قاه خندیدی و من های های گریستم!...
تازه حرفش را تمام کرده بود که قطره اشکی سرگردان در گوشه چشمش لنگر انداخت؟ با طعنه گفتم: بنا بود گریه نکنی..پس این قطره اشک چیست؟! اشک را با دست پاک کرد و فیلسوفانه گفت:
این؟!..این اشک نیست. نقطه است! می فهمی؟! نقطه..این آخرین نقطه ایست که به آخرین جمله ی آخرین فصل کتاب ایمانم به عشقِ مردان گذاشتم! من دیگر به هیچ چیز مردان ایمان ندارم جز به یکپارچگی شان...یکپارچگی در نامردی!...
عشق دروغ
رفته بودیم دور از نگاه دیگران، ساعتی با سرگردانیِ یک عشق بی پناه، زیر روشنایی مات ماه، گردش کنیم..
آسمان کاملا صاف بود. معهذا، پاره ای ابر سیاه صورت نازنین ماه را در سیاهی خود ناپدید می کرد... گفتم: آسمان به این صافی، معلوم نیست این قطعه ابر سیاه از گریبان این ماه چه می خواهد؟ اشاره ای به ابر کرد، آهی کشید و گفت: آن؟!... آن ابر نیست! عصاره است. عصاره ی ناله های پنهانی عشاق واقعی است... روی ماه را پوشانده است تا ماه شاهد عشق دروغین من و تو نباشد...