عشق

 من و تو نسل بی پرواز بودیم / اسیر پنجه های باز بودیم // همان بازی که با تیغ سر انگشت/ به پیش چشمهای من تو را کشت //

 من و میزی که خالی مانده از تو / و گلهایی که پزمرده سر میز

 

 

 

افسانه ی من


گفتم که بیا کنون که من مستم ، مست
ای دختر شوریده دل مست پرست
گفتا که تو باده خوردی و مست شدی
من مست باده نمی خواهم ، پست
یک شاخه ی خشک ، زار و غمناک ، شکست
آهسته فروفتاد و بر خاک نشست
آن شاخه ی خشک ، عشق من بود که مرد
وان خاک ، دلم ... که طرفی از عشق نیست
جز مسخره نیست ، عشق تا بوده و هست
با مسخرگی ، جهانی انداخته دست
ایکاش که در دل طبیعت می مرد
این طفل حرامزاده ، از روز الست
صد بار شدم عاشق و مردم صد بار
تابوت خودم به گور بردم صد بار
من غره از اینکه صد نفر گول زدم
دل غافل از آنکه ،‌گول خوردم صد بار
افسوس که گشت زیر و رو خانه ی من
مرگ آمد و پر گشود در لانه ی من
من مردم و زنده هست افسانه ی عشق
تا زنده نگاهدارد افسانه ی من
افسانه ی من تو بودی ای افسانه
جان از کف من ربودی ، ای افسانه
صد بار شکار رفتم دل خونین
نشناختمت چه هستی ای افسانه
 

 

 

سر نوشتی مبهم
سرگذشتی مرموز
سر نوشت از من
سر گذشت از اوست
ولی هزار افسوس
آخ هزار افسوس
که سر نوشت من
سرگذشت اوست

آفرینش

 

 آفرینش در ادیان مختلف


آفرینش از دیدگاه قرآن

خداوند ابتدا آسمان را در هفت طبقه برافراشت و سپس آن را چون سقف و گنبدی برروی زمین بلند گردانید و درآن هنگام همه چیزدرتاریکی و سیاهی قرار داشت.

آنگاه زمین را چونان بستر و گهواره ای گسترانید و آنجا را مکان زندگی قرار داد پس تیرگی و ظلمت را از زمین برداشت و آن را به نور و گرمای خورشیدو ماه و سایر ستارگان زینت داد که هم گرما و روشنایی زمین را تأمین می کردند وهم حافظ حیاط برروی آن بودند. سپس ازآسمان، آبی بارور کننده به زمین فرستاد و سطح زمین را آب فرا گرفت.آنگاه زمین را به چراگاهها و گیاهان آراست و کوهها را درآن استوار گردانید و چارپایان و حیوانات را یک به یک آفرید پس خلقت و آفرینش را درشش روز تکمیل و تمام کرد پس دراین هنگام خلقت تقریبا به مراحل پایانی خویش رسیده بودو شب و روز و ماه و خورشید و باد وباران و گیاهان و جانوران و دریاها و خشکی ها همگی خلق شده بودند ولی آفرینش هنوز یک چیز کم داشت و آنهم موجودی بود که بهترین شکل، صفات خالقش را در خویش داشته باشد یعنی قدرت درک، فهم، خلق کردن، موجودی که خویشتن را به هیچ غایتی محدود نکند و همواره درپی قوی تر شدن و داناتر شدن باشد پس خداوند، انسان را آفرید.

آفرینش انسان از گل صورت پذیرفت بدین صورت که ابتدا آدم و سپس حوا آفریده شدند و بدین ترتیب،زوج از موجود جدید به وجود آمد زوجی که بعدها پدر و مادر همه انسانها شدند و تمام انسانها از نسل آنها می باشند.آفرینش انسان با اعتراض فرشتگان و ساکنان ملکوت مواجه شد و آنان با لحنی که بیانگر اعتراض و مخالفتشان با آفرینش انسان بود به خداوند گفتند:« آیا کسی را می آفرینی که درزمین به فساد و خونریزی بپردازد؟ و آیا او چگونه از ما بهترخواهد بود درحالی که ما همواره به تسبیح و ستایش تو مشغولیم و از فساد و تباهی روی گردان هستیم?!» وخداوند به آنها فرمود که:« آنچه من می دانم شما هرگز نمی دانید»

سپس خداوند به انسان، علم و دانش و اسماء و علوم مختلف را آموخت و آنگاه که درحضور سایر قدسیان ازاین موجود نوظهور، امتحان گرفته شد همگان با تعجب فهمیدند که علت رجحان انسان بر سایرین چه بود زیرا آدم به سهولت و با تسلط کامل به تمامی پرسشها پاسخ داد و این کاری بود که ازعهده هیچ مخلوق دیگری برنمی آمد.

آنگاه که علت آفرینش انسان و میزان رجحان و برتری هایش برسایر مخلوقات معلوم گردید خداوند از ساکنین ملکوت خواست که براین آفریده جدید سجده کنند باشد که هم از دیده استخفافی که درآغاز به این موجود داشتند برگردند و هم با این سجده که درواقع سجده برقدرت و حکمت خداوند بود یاد بگیرند که بعد ازاین درکارخداوند دخالت نکرده و نسبت به حکمت او بدگمان نگردند.پس ملائک همه به خاک سجده افتادند بجز ابلیس که همچنان برگفتار اولیه خود مانده بود که این موجود ناتوان و گمراه شونده، لایق اینهمه توجه و احترام خداوندی نیست.پس شیطان به سبب این نافرمانی از قرب الهی محروم شد و از ملکوت او به بیرون رانده شد وخداوند به آدم و همسرش حوا، فرمان داد که درباغ بهشت سکونت گزیند و از نعمات و برکات خداوند بهره مند گردند.آنان ازتمام مواهب بهشتی اجازه برخورداری داشتند و هیچ چیز برآنان حرام نبود مگرآنکه حق نداشتند به درختی موسوم به

"شجره ممنوعه"(که شاید نمادی از تابوها و محرماتی باشد که انسان هرگز اجازه نزدیک شدن به آنها را ندارد)نزدیک شوند.القصه شیطان به انواع گوناگون تلاش کرد تا اینکه سرانجام آدم وهمسرش را فریب داد وآنان را واداشت تا حرمت فرمان الهی را بشکنند و از میوه درخت ممنوعه بخوردند(مرتکب نخستین گناه و نافرمانی شوند)و بدین گونه آن زن وشوهر نیز از بهشت خدا که سرایی برای پاکان و اطاعت کنندگان خداوند است رانده شده و به زمین فرستاده شدند و بدینگونه زندگی آدمیان برروی زمین آغاز شد.

آفرینش از دیدگاه کتاب مقدس(عهد عتیق-سفر پیدایش یا تکوین)

و زمین تهی و بایر بود و تاریکی برروی لجه و روح خدا سطح آبها را فرو گرفت...درابتدا خدا آسمان ها و زمین را آفرید...و گفت روشنایی بشود و روشنایی شد...و خدا روشنایی را دید که نیکوست و خدا روشنایی را ازتاریکی جدا ساخت...و خدا روشنایی را روز نامید و تاریکی را شب نامید و شام بود و صبح بود روز اول...و خدا گفت فلکی باشد درمیان آبها و آبها را از آبها جدا کند...خدا فلک را بساخت و آبهای زیر فلک را از آبهای بالای فلک جدا کرد و چنین شد و خدا فلک را آسمان نامید ...و خدا گفت آبهای زیر آسمان دریکجا جمع شود و خشکی ظاهر گردد و چنین شد...و خدا خشکی را زمین نامید و اجتماع آبها را دریا نامید و خدا دید که نیکو است و خدا گفت زمین نباتات برویاند علفی که تخم بیاورد و درخت میوه ای که موافق جنس خود میوه آورد که تخمش درآن باشد بر روی زمین و چنین شد...و خدا دو نیّر بزرگ ساخت نیّر اعظم را برای سلطنت روز و نیّر اصغر و ستارگان را برای سلطنت شب ...و خدا گفت نیّرها درفلک آسمان باشند تا روز را از شب جدا کنند و برای آیات و زمانها و روزها و سالها باشند وبه زمین روشنایی دهند و چنین شد...و خدا گفت زمین، جانوران را موافق اجناس آنها بیرون آورد بهایم و حشرات و حیوانات زمین به اجناس آنها و به انبوه جانوران پرشود وپرندگان بالای زمین برروی فلک آسمان پرواز کنند...پس خداوند نهنگان بزرگ را آفرید و همه جانداران خزنده را که آبها از آنها موافق اجناس آنها پرشود و همه پرندگان بالدار را به اجناس آنها و خدا دید که نیکوست...و خداوند گفت آدم را به صورت ما و موافق شبیه ما بسازیم تا بر ماهیان دریا و پرندگان آسمان و بهایم و برتمامی حکومت نماید ...پس خدا آدم را به صورت خود آفرید و خدا ایشان را برکت داد و خدا بدیشان گفت بارور و کثیر شوید وبرزمین وهمه حشراتی که برزمین می خزند و دریا و پرندگان آسمان و همه حیواناتی که برزمین می خزند حکومت کنید و خدا هرچه ساخته بود دید و همانا بسیار نیکو بود ...وشام بود وروز ششم...وخدا در روز هفتم ازهمه کار خود که ساخته بود فارغ شد و آرام گرفت...پس خدا روز هفتم را مبارک خواند و آنرا تقدیس نمود ...و خداوند خدا باغی در عدن به طرف مشرق غرس نمود و آن آدم را که سرشته بود درآنجا گذاشت...و خداوند خدا آدم را امر فرموده گفت ازهمه درختان باغ بی ممانعت بخور،اما از درخت معرفت نیک و بد زنهار نخوری!زیرا روزی که ازآن خوردی هرآیینه خواهی مرد...و خداوند گفت خوب نیست که آدم تنها باشد پس برایش معاونی موافق بسازم ،پس خوابی گران برآدم مستولی گردانید تا بخفت و یکی از دنده هایش را گرفت وگوشت درجایش پرکرد وخداوند خدا آن دنده را که ازآدم گرفته بود زنی بنا کرد و وی را به نزد آدم آورد و آدم گفت همانا این است استخوانی از استخوانهایم و گوشتی از گوشتم ...و مارازهمه حیوانات صحرا که خداوند خدا ساخته بود هوشیارتر بود و به زن گفت آیا حقیقتا خدا گفته است که ازهمه درختان باغ نخورید؟زن به مار گفت از میوه درختان باغ می خوریم لیکن از میوه درختی که دروسط باغ است خدا گفت ازآن مخورید وآن را لمس نکنید مبادا بمیرید.

مار به زن گفت:هرآینه نخواهید مرد بلکه خدا می داند در روزی که ازآن بخورید چشمان شما باز شود و ماند خدا عارف نیک و بد خواهید شد.و چون زن دید که آن درخت برای خوراک نیکوست و به نظر خوش نما و درختی دلپذیرو دانش افزا پس از میوه اش گرفته بخورد و به شوهر خود نیز داد و او خورد.و خداوند گفت:همانا انسان مثل یکی از ما شده است! و عارف نیک و بد گردید اینک مبادا که دست خود را دراز کند و از درخت حیات نیز گرفته بخورد و تا ابد زنده ماند ،...پس خدا او را از باغ عدن بیرون کرد تا کارزمین را که ازآن گرفته شده بود بکند....

آفرینش مزدایی:

 

در"فروردین یشت" آمده است:« و آن فروهر آسمان را، آن فروهر آب را، وآن فروهر زمین را وآن فروهر گیاه را وآن فروهر ستور( گئوش) را وآن فروهر کیومرث را وآن فروهر دو جهان مقدس را می ستایم»

در(بندهش)، آفرینش های مادی به این ترتیب ذکر شده است:« نخست آسمان را آفرید...دیگرآب را آفرید...دیگرزمین همه مادی را آفرید... چهارم گیاه را آفرید... سپس آتش را چون اخگری آفرید و بدو درخشش از روشنی بیکران پیوست. او سپس باد را آفرید.».

در مزدیسنا( اوستای نو) آمده است که اهورامزدا جهان را درشش بار و درطی سیصد و شصت و پنج روز آفریده است وشش جشن بزرگ درهرسال ازاین رو قرار داده شده است.

در(یسنا 7/11) و(فروردین یشت2/1) و ودا آمده است که کائنات به سه قسمت: آسمان، هوا، زمین و کره زمین در ژرفا به سه طبقه تقسیم شده است

( که علم مدرن هم زمین را به سه طبقه "پوسته "،" گوشته " و"هسته " تقسیم می کند و البته این با تقسیم بندی قرآنی که زمین را به هفت طبقه تقسیم می کند هم مطابقت دارد چون هریک ازاین سه طبقه، خود به دو قسمت تقسیم می شوند و یک لایه هم که اقیانوس می باشد)

در( زادسپرم 1/4) آمده است که:« اورمزد ابتدا آسمان، سپس آب، سپس زمین، سپس گیاه، بعد گوسفند و سرانجام درمرحله ششم، انسان را آفرید»

در(بندهش بخش2) آمده است که:« هرمزد... از روشنی بی کران آتش، از آتش باد، از باد آب، ازآب زمین و همه هستی مادی را آفرید»

بنابر(بندهش بخش2):« جسم انسان و گاو نخستین ازخاک آفریده شده ولی نطفه اش ازآتش است»( شبیه عقاید اسلامی و یهودی و بسیاری از ادیان که جسم انسان را ازخاک و روح او را لطیف وآسمانی می دانند)

براساس افسانه ها، کیومرث ازگل(خاک) ساخته شد و لیکن درآغاز به شکل نطفه در"سپندارمذ" گذاشته شد تا درزمان لازم ازآن زاده شود. سپندارمزد(امشاسپند موکل برزمین)(زمین)، دختر و محبوب زمین است بنابراین اومزد را باید پدر کیومرث دانست یعنی براین اساس، کیومرث پسرخداست.کیومرث، انسانی است که دارای چشم، گوش، زبان و"دخشک" است(یعنی همه مردم از تخمه او زاده شدند). او مانند خورشید روشن بود و پهنایش به اندازه بلندی اش بود. کیومرث مانند خورشید روشن بود(زادسپرم2/1) و پیکر او را پس از مرگ به خورشید بردند(بندهش بخش9)( شبیه اعتقاد بسیاری از ادیان که روح پس از مرگ به آسمان و به سوی خدا برمی گردد). معنای "کیومرث " از اصل اوستایی به معنی زندگی میراست که در مقابل زندگی بی مرگی که مخصوص ایزدان و خدایان است قرار دارد. نطفه کیومرث پس از مرگ به خورشید برده شد و درآنجا تطهیر شد سپس این نطفه درزمین نهاده شد و سپندارمذ ازآن پاسداری کرد. این نطفه چهل سال در زمین ماند تا تبدیل به خواهر و برادری به نام"مشیه" و"مشیانه"(زوج نخستین) شود. این خواهر و برادر به هم پیوسته هم قد وهم شکل، مانند گیاه ریواس از زمین سر برآوردند. آن دو چنان شبیه به هم بودند که پیدا نبود کدام یک نرو کدام یک ماده و کدام "فره" فردا آفریده است. مشیه ومشیانه،نه ماه درصورت گیاهی خود بودند وآنگاه چهره و پیکر آدمی یافتند. پس هردو از گیاه پیکری به مردم پیکری تبدیل شدند و آن " فره"(روان) درجسم ایشان داخل شد. آن دو، نخستین زوج بشری و پدر و مادرنوع بشرند. آن دو درآغازازگیاهان می خوردند وخود را با پوششی از گیاهان می پوشاندند (30 روز) سپس بزی سفیدموی یافتند واز پستان او مکیدند (30 روز) و سپس به گوسفندی رسیده و آن را کشته و خوردند(بندهش بخش9). آن دو در ابتدا درستکار و نیک اندیش بودند و در پاکی و خلوص زندگی می کردند زیرا وسوسه اهریمنی هنوز به آنان راه نیافته بود. هرمزد به مشیه و مشیانه گفت که (شما) مردمید( انسانید) و پدر(ومادر) جهانید. شما را با برترین عقل سلیم آفریده ام. اندیشه نیک ورزید. گفتار نیک گویید، کردار نیک ورزید، دیوان( دیوها و شیاطین) را مستایید. آنان به زودی گرفتار فریب اهریمن شدند. پس اهریمن به اندیشه ایشان برتافت و اندیشه ایشان را پلید ساخت و ایشان گفتند که اهریمن آب و زمین و گیاه و دیگر چیزها را آفرید( کفر ورزیدند) و اهریمن، نخستین شادی را ازایشان به دست آورد و گفت که به آن دروغگویی، هردو دورند(ملعون و رانده شده اند).

زندگی مشی و مشیانه در دو بخش بود. مرحله نخست که با هم زناشویی نداشتند و مرحله دوم که با هم زناشویی داشتند. آنان صاحب شش پسر وشش دختر شدند که همه مردم ازآنان پدید آمدند. مشی و مشیانه درابتدا ازشدت محبت فرزندان خود را می خوردند ولی هرمزد، شیرینی فرزندان را ازاندیشه آنان بیرون آورد و محبت و علاقه به نگهداری و پرورش فرزندان را به آنها بخشید.

آفرینش هندویی

هندیان معتقد بودند که ماده اولیه جهان،" پوروشه" نام داشت.پوروشه، ماده ای است که نمای عالم را پوشانده است.یک چهارم آن مشتمل برزمین، طبیعت و محتویات آن و سه چهارم آن شامل موجودات ابدی آسمانی است. ازاو"ویراج" زاده شد که همسر او گردید و بدین ترتیب پوروشه و ویراج نخستین زوج عالم شدند. خدایان، پوروشه را به عنوان قربانی برگزیدند و ازاین قربانی بزرگ جهان شکل گرفت." کاست براهمین" از دهانش،"کشتریه" از دو بازویش"، ویشسیه" از رانهایش، و" شودره" از پاهایش به وجود آمدند. ماه از ذهنش، خورشید ازچشمش، " ایندره" و" اگنی" از دهانش، "وایو" از نفسش، میان هوا از نافش، آسمان از سرش و زمین از پاهایش به وجود آمد.

درکتاب" بریهدآرنیکه اوپنیشد"، آفرینش را چنین توضیح داده است:« درآغاز هیچ نبود به جز نفس، او به اطراف نگریست و هیچ چیز غیر از خود ندید. پس گفت:« منم». او نخست ترسید زیرا تنها بود و سپس به خود گفت:« چیزی که جز من نیست پس از چه بترسم». او هیچ شعفی نداشت پس آرزوی یک دومی کرد. او خود به بزرگی یک زن و مرد که یکدیگر را درآغوش گرفته باشند بود پس او خود(وجودش) را به دو تکه نمود و بدین سان زن و شوهری پدید آمد. آن زن و شوهر ازدواج کردند و بدینسان انسانها به وجود آمدند. زن برای پنهان داشتن خود از مرد به شکل ماده گاوی درآمد. مرد به صورت گاو نری شد و با او جفت شد و ازآنها گاوان پدید آمدند. به همین شکل جانوران دیگر تا مورچه درآمد و همه جانوران را ساخت. او(نفس) می دانست که« من درحقیقت این آفرینش هستم زیرا من اینها همه را ازخودم افاضه کردم» اوازدهان ودستانش آتش را آفرید و هرچه را که رطوبت دارد از نطفه ساخت.»

براساس یک افسانه دیگرهندی، در نتیجه ازدواج آسمان"دایوس" وزمین، "اگنی" یعنی خدای آتش به دنیا آمد که بعدها جد اعلای آدمیان شد. اگنی،انسان را از بطن خود زاییده و در واقع نسب انسانها به این ایزد بسیار مهم می رسد. نخستین انسان و جد بزرگ آدمیان که از بطن اگنی پدید آمد"منو" نام دارد که معادل(مشی) در افسانه های ایرانی است. منو( انسان آغازین)، دریافت کننده طرحها و الگوهای عالی"برهمن" به وسیله وحی بود و از طریق" شروتی" (وحی مستقیم)، مجموعه ای از قوانین که به" قوانین منو" معروف شده اند را برای بشر آورد. منو دختری به نام" پرشو" یا" ایلا " داشت که دریک شکم،بیست فرزند به دنیا آورد. منوشصت پسر نیز داشت که نسل کنونی بشر را ازاین دختر و پسران می دانند.

آفرینش مانوی

جهان به دو بخش تقسیم شده بود"جهان تاریکی" و"جهان روشنی". دراثر آمیزش و ترکیب این دو جوهر( تاریکی و روشنایی)، دو موجود به دنیا می آیند به نامهای" گهمورد" و"مردیانگ"( نخستین زن و مرد) که درواقع نخستین زوج انسانی به شمارمی آیند. این دوانسان، جامع رذایل و پستی ها و تاریکیهایند(چون این صفات از طریق تاریکی در وجود آنها راه یافته بود) و هیچ یک ازآنها ازاین حقیقت که در جوهره و ذات آنها نور و روشنایی هم وجود دارد اطلاعی ندارند تا اینکه دو ایزد از پنج ایزد آفرینش سوم(زروان) به نامها" خردی شهریزد" و"منوهمید" به نزد آنها می روند و آنان را از حقیقت وجودشان آگاه می کنند. گهمورد می پذیرد و از آمیزش با مردیانگ سرباز می زند ولی "نمراییل" خود، این کار را انجام می دهد و از این نزدیکی، قابیل زاده می شود. از نزدیکی قابیل با مردیانک، هابیل به دنیا می آید و بدین ترتیب توالد و تناسل آغاز می گردد و جهان پر از انسانهایی می شود که هیچ کدام نمی دانند زندانی بخشی از نور خدایی هستند." زروان"( پدر بزرگی)، پیامبران را برای هدایت انسانها به زمین می فرستد...

آفرینش ژاپنی

در ابتدا عالم وجود به صورتی آشفته و درهم و آمیخته بود. درطول ایام آسمان و دریا(بحرمحیط) از یکدیگر جداشدند و خدایانی چند در کیهانی مه آلود و مبهم و تیره نمایان گشتند و به تدریج نابود گردید تا سرانجام درصحنه هستی فقط دو خدای قادر و توانا باقی ماندند که آن دو جزایر ژاپن و ساکنین آن را آفریدند.این دو خدا، یکی "ایزاناگی"(خدای مذکر) نام داشت و دیگری خدای مؤنث به نام " ایزانامی" بود. آن دو، پل متحرک مابین زمین وآسمان (احتمالا رنگین کمان) را خلق کردند. درآن هنگام، جهان به صورت شورآبه ای غلیظ بود. ایزاناگی از فراز پل، فرود آمد و نیزه جواهرنشان خود را درآن شورابه فرو برده آن را به هم ریخت و آن قدر این عمل را ادامه داد تا غلظت یافته و جمود حاصل نمود. پس نیزه خود را ازآن بیرون آورد. مایعی که از نوک آن فرو می ریخت به روی هم گردآمده به صورت جزیره ای درآمد. پس ازآن دو خدای نروماده برفراز آن جزیره رفته و ساکن شدند. خدای ماده درآنجا بزایید و از رحم او هشت جزیره دیگر به دنیا آمد.از ایزاناگی و ایزانامی سی و پنج فرزند و الهه متعدد به وجود آمدند که آخرین آنها خدایی گرم و آتشین است موسوم به"کاگاتسوشی". این خدا درهنگام تولد، مادر خود را از شعله وجود خود سوزاند(مثل سیمرغ در افسانه های ایرانی). ایزاناگی به خاطر این اتفاق(سوختن و مردن همسرش) آنچنان غضبناک شد که"کاگاتسوشی" را با یک ضربت شمشیر ازپای درآورد و جسدش را پاره پاره کرد لیکن ازهر قطعه جسد او برفراز دریا، جزایر دیگری به وجود آمد.

ایزانامی پس از مرگ(درزمان آخرین زایمانش) به عالم سفلی و جهان زیرین منتقل شد و ایزاناگی که بسیار دلتنگ همسرش بود پس از مدتی به قصد دیدار وبازگرداندن همسرش به جهان زیرین و عالم مردگان سفرکرد ولی چون تقریبا زمان زیادی ازمرگ ایزانامی گذشته بود جسد او به کلی متلاشی شده و انحلال یافته بود. زمانی که ایزاناگی، همسرش را یافت، زن درآن تیرگی و ظلمات ازشوهرش خواست که به چهره او نظر نکند ولی ایزاناگی به این توصیه همسرش گوش فرا نداد و ازبس که دلتنگ دیدار همسرش شده بود شانه ی چوبی که با آن زلف خود را شانه می کرد را آتش زد تا درپرتو آن بتواند صورت همسرش راببیند. ایزاناگی به زودی دریافت که چرا همسرش مایل نبود که او قیافه اش را ببیند چون کرمها و خزندگان، پیکر او را احاطه کرده بودند و صورتش به کلی قبیح و زشت شده بود. خدای مادینه که منظر قبیح خود را در چشمان شوهرش دید، فریادی منکر برآورد که مرا شرمسار و سرافکنده ساختی و چنان با خشم فیاد زد که ایزاناگی از هول پا به فرار گذاشت. ایزانامی، روح زشت پیکر و قبیح "یومی" را به تعقیب ایزاناگی فرستاد و هشت خدای صاعقه را که از جسد هولناکش به وجود آمده بودند پی درپی به دنبال ایزاناگی فرستاد. او به این نیز اکتفا نکرد و هزار و پانصد روان شیطانی عالم سفلی را به تعقیب شوهرش گسیل داشت. ایزاناگی که جان خود را در خطر می دید با همه آن ارواح خبیثه جنگید و آنها را شکست داد و ایزانامی که اوضاع را چنین دید خود به قصد دستگیری و تنبیه ایزاناگی وارد عمل شد ولی دراین هنگام، ایزاناگی از جهان سفلی گذشته و به جهان علوی رسیده بود. ایزاناگی برای اینکه راه ورود ایزانامی به جهان زندگان را ببندد صخره ای گران که هزار مرد ازعهده حرکت دادن آن برنمی آمدند برداشته و دروازه جهان را با آن مسدود ساخت و بدین ترتیب این دو خدای جدا مانده ازهم که روزگاری عاشق و معشوق هم بودند دردو طرف آن سنگ ایستاده و با سخنانی غضب آلود، یکدیگر را برای همیشه و تا ابدیت بدرود گفتند.

ازآنجا که سرتا پای ایزاناگی به علت سفر به دنیای مردگان، آلوده و چرکین شده بود برآن شد که دربحر محیط فرو رفته و غسل کند و اندام خویش را فرو شوید. پس کمربند و عصا و دیگر جامه های خود را به یک سو افکند و خود دردریای بزرگ غوطه ور گردید. دراین زمان، هریک از لوازم و جامه های او به صورت خدایی درآمدند. وقتی ایزاناگی مراسم غسل را به جای آورد از گوشه چشم چپ او بزرگترین و محترم ترین الهه یعنی" آماتراسو"( الهه خورشید)به وجود آمد. از گوشه چشم راست ایزاناگی، الهه "توکی یومی" (الهه ماه) به وجود آمد واز بینی او خدای طوفان به نام"سوسا- نووو" پدید آمد و این خدایان هریک در قبه آسمان برمسند جلال خود آرام گرفتند. و این خدایان بعدها هریک اجدادآدمیان شدند.امپراطوران ژاپن ازنوادگان و اخلاف الهه آماتراسو هستند.»

آفرینش چینی

درآغاز، مجموعه عالم به تمامی درون تخمی جای داشت. داخل تخم، توده ای درهم ریخته و بی شکل بود. زمین و آسمان هردو یکی بودند و ازآنجا که نه ماه وجود داشت و نه خورشید، سرتاسر هستی یکسره درتاریکی به سر می برد. از میان این توده تاریک،" پان- گو"( نخستین موجود)سربرآورد. پان گو که خود را دراعماق تاریکی یافت درحالی که درون تخمی محصور بود و گرداگرد او آشفتگی بود خواست تا به هستی نظم بخشد. نخست تخمی را که جهان را درخود داشت شکست. بدین ترتیب، بخش سبک تر(یین) بالا رفت و آسمانها را به وجود آورد و بخش سنگین تر(یانگ) فرو رفت و زمین را به وجود آورد.

پان- گو کوشید تا برزمین بایستد لیکن آسمانها سخت سر او را می فشردند. او دریافت که اگر آسمانها برفراز زمین، بلند نباشد هیچ گونه حیاتی برروی زمین وجود نخواهد داشت پس به زمین نشست و اندیشید که چه باید کرد. سرانجام به این نتیجه رسید که تنها راه برای آنکه موجودات و پدیده های زنده برروی زمین شکل بگیرند و زنده بمانند آن است که او خود آسمان را بالا نگه دارد. پان- گو هیجده هزار سال بی وقفه کوشید تا آسمانها برروی زمین فرو نیایند و به زمین برنخورند. درهمه این زمان دراز، خوراک او فقط غباری بود که به میان دهانش فرو می رفت. او هیچ گاه نمی خوابید. پان- گو درآغاز می توانست تنها آرنجهایش را خم کند و برروی زانویش قرارگیرد ولی رفته رفته همه نیروی عظیمش را گرد آورد و دستهایش را به جانب آسمان، بالا کشید. با گذشت زمان، پان- گو توانست درحالی که دستهای خم شده اش را به جانب آسمان، بالا گرفته برپا بایستد و باز با گذشت زمان، بیشتر توانست که راست بیاستد و بازوانش را کاملا به جانب آسمان دراز کند و آسمان را برکف دستهایش بالا نگه دارد. روزان وشبان و ماهها و سالهای بسیار گذشت و پان- گو همچون صخرهای استوار، آسمان را برسردست هایش بالا نگه داشت. اندک اندک آسمانها که هرروزده فوت از فراز زمین بالاتر و بالاتر می رفت و هراندازه که آسمان ببلند تر می رفت قامت پان- گو هم بلند تر می شد. سرانجام آسمان ها درجایی بسیار بالا برفراز زمین قرار گرفت و پان- گو دریافت که سخت خسته گشته است. نگاهی به آسمان کرد که برسر دستهایش بود و آنگاه نگاهی به زمین زیرپایش افکند که سخت دور می نمود. یقین یافت که فاصله میان آسمان و زمین تا بدان اندازه دور است که می تواند بی هراس ازآنکه آسمان فرود آید و به زمین برخورد کند، دراز کشد و استراحتی بکند. چنین بود که پان- گو دراز کشید و به خواب رفت. او درخواب مرد و جسد او عالم هستی را تشکیل داد. سر او کوههای شرق و پاهای او کوههای غرب را به وجود آورد. شکمش کوههای میانی و بازوی چپش کوههای جنوب و بازوی راستش کوههای شمالی را تشکیل داد. این پنج کوه خجسته، چهارگوشه زمین و قسمت میانی آن را مشخص می کرد. هریک ازاین کوهها چون غولی سنگی و عظیم، استوار برروی زمین ایستاده بودند و در بالا نگاه داشتن آسمان نیز نقش می داشتند. موهای سر و ابروهای پان- گو گیاهان و ستارگان را پدید آورد. چشم چپش خورشید و چشم راستش ماه را به وجود آورد. دندانها و استخوانهایش تخته سنگها و سنگهای معدنی و جواهرات را به وجود آورد. عرق بدنش شبنم و باران را پدید آورد. موهای بدنش، درختان و گل و گیاهان را تشکیل داد و انگل هایی که دربدنش بودند جانوران و ماهی ها را به وجود آوردند.

" ایزد بانوی مادر" ( نوگوآ )، انسانها را آفرید. خود او به شکل آدمی بود جزاین که به جای پا، دم اژدها گونه داشت. نوگوآ به روی زمین پرسه می زد و از دیدن اشکال وپدیده های زیبایی که ازبدن پان- گو به وجود آمده بود درشگفت می شد... او پس ازآنکه زمانی دراز دراین اشکال و پدیده ها نگریست، دریافت که آفرینش هستی هنوز به کمال نرسیده است، جانوران و ماهی ها چندان هوشمند نبودند و نمی توانستند او را خشنود سازند. نوگوآ خواست تا موجوداتی بیافریند که متعالی تر از تمام پدیده های زنده دیگر باشند... پس او تصمیم گرفت که انسان را بیافریند. او به ساحل رودخانه ای نشست ومشتی گل رس از خاک بستر رود خانه برداشت و آن را به شکل آدمیانی کوچک درآورد. هنگامی که این انسانها ساخته می شدند نوگوآ درآنها روح می دمید، برخی ازآنها را از یانگ بارور می کرد و مرد می شدند و برخی را از یین بارور می کرد که آنها زن می شدند و بدین گونه انسانها برروی زمین به وجود آمدند...»

آفرینش اسکاندیناوی

برپایه شعرهای کهن ایسلندی از آمیزش میان گرمای جنوبی به نام"موس پلزهایم" ( اخگرهای سوزان جهان گرم) و سرمای شمالی به نام"نیفل هام" (سرزمین تاریک مه آلود)، غول نخستین به نام"یمیر" یا( اورگل میر- که پدر همه دیوان است) به وجود آمد. درهمان زمان از ذرات یخی که آب می شد گاو نخستین به نام" اوذوملا" پیدا شد( توجه شود که خلقت گاو نخستین دربسیاری از اساطیر کهن نظیر مصر( گاو اپیس)، ایران( گاو یکتا آفریده)و... وجود دارد). گاو نخستین، غول یمیر را غذا داد و پروراند. یمیر به هنگام خواب، عرق کرد و از زیر بغل های او مردی و زنی بیرون آمدند درحالی که یکی از ساقهای پاهای او به همراه ساق دیگر پسری زایید...»این داستان به گونه ای دیگر نیز آمده است ،در نامه ی باستانی موسوم به"اسنوری"(Snorri) که جزو کتاب"ادا"(Edda )ضبط شده چنین آمده:«در روز اول فضایی دهان گشوده وجود داشت غوطه ور در مه و سرما به نام"گینونگا"(Ginnunga) که ناحیه گرمای فروزان به نام "موسپل هیم" (Muspel Heim) با آن مجاورت داشت. از میان آن دو یک جبار قوی هیکل آسمانی بیرون آمد که به "یمیر" (Ymir )ملقب بود. به همین منوال گاوی هم آفریده شدبه نام "اودوم" (Audum La) که با پستانهای خود جبار یمیر را شیر می داد و تغذیه می کرد و نیز از زیر پاها و دستهای یمیر، جبارهای دیگر که برادران او بودند به وجود آمدند. این جبارهای کوچکتر که هر کدام نام مخصوص داشتند و رئیس آنها به "بوری"(Buri )موسوم بود بر علیه جبار نخستین برخاستند و او را کشته و بن او را پاره پاره ساختند. از گوشت بدن او کره زمین پدیدار شد و از موی او درختان و گیاهان و از استخوان هایش قله ها و کوهستانها و از خونش آبها و دریاها و از مغزش ابرها و ازجمجمه اش گنبد آسمان، (نظیر همین حکایت در اسطوره ها ی هندیان و چینیان دیده می شود.) از فضای گرم و سوزان "موسپل هیم" همواره جرقه ها و شراره ها به بیرون می جهید و از آنها آفتاب و ماه ودیگر ستارگان به وجود آمدند پس از آن سه برادر جبار از پیشانی یمیر صحرایی پهناور ساختند که موسوم است به "میدگارد"(Mid Gard ) که آنجا منزلگاه آسمانی بود. از دو درخت در آن صحرادر کنار دریا،مردی به نام"اسکر"(Askr)و زنی به نام"امبلا"(Embla) که نخستین انسانها بودند ساخته شدند که والدین سراسر آدمیان بودند.پس از آن سه جبار همچنان عفریتهای زشت ساختند که در طبقات تحت الارض ساکن شدند و سپس طبقات فوق الارض افلاک را خلق کردند که جایگاه خدایان است و به "اسگارد"(Askgard) موسوم است و دارای قصرها و تالارهاست (در یهود و مسیحیت هم به آفرینش طبقات سه گانه اعتقاد دارند.) و زمین و آسمان را به وسیله ی رنگین کمان به هم پیوند داد و خدایی به نام "هیمدال"(Heim Dall) همواره حافظ و نگهبان آن پل (قوس قزح) می باشد. در آن هنگام دنیای آشفته و ناهمواری به وجود آمدند و دیوهای یخی را به ساحل دریایی "اوگارد"(Utgard) که بر کوه خاک احاطه داشت تبعید کردند.سپس خدایان در "اسگارد" جمع شدند ولی آدمیان در "میرگارد" منزل گرفتند و اموات به دوزخ فرستاده شدند.در دریای محیط هولناک چمبره زده بود و در جهان آتش یعنی فضای "موسپل هیم"گرگها درنده موسوم به (Fenris) را خدایان با زنجیرهای سحری به قید کرده بودند. پس خدایان ساکن آسمان "اسگارد"از روی پل قوس و قزح گذر کردند و در زیر شجره ی جهان قرار گرفتند و به کار قضاوت و داوری مشغول شدند و درخت جهان که "یاگ دراسیل"(Ygg Drasil) نام دارد درختی کهنسال است مانند ستونی قائم استوار و نه ناحیه عالم در دو طرف آن قرار دارد و این درخت سه ریشه دارد که در هر یک مکانی وسیع قرار گرفته و جایگاه اموات و دیوهای یخ زده است. اما نواحی آسمان در شاخ و برگ درخت قرار دارد.(تصویر چنین درخت آسمانی کم و بیش در نزد دیگر اقوام باستانی نظیر سلت ها و اسلاو ها و مردم بین النهرین و هند و اقوام آسیای مرکزی با اندکی اختلاف وجود دارد.)(تارخ جامع ادیان-جان ناس) درداستانهای اقوام سلتی که دربین مردم ایرلند رواج دارد آمده است که درآغاز خلقت و درزمانی که هیچ چیز وجود نداشت، زمین به وسیله آب فرا گرفته شده بود(مانند بسیاری از افسانه ها نظیر افسانه های مصری، سامی و... که زمین پیش ازخلقت، سراسر پوشیده ازآب بود) و آسمان به وسیله یک درخت بزرگ یا ستونی مرتفع برروی زمین نگاه داشته شده بود...»

آفرینش درافسانه های سرخ پوستی

در افسانه های سرخ پوستان نیو مکزیکو چنین آمده است که:« درآغاز هیچ نبود، تنها تاریکی بود. آب بود و طوفان بود. انسانی نیز نبود. تنها"هک تسین" وجود داشت. هک تسین، آفریننده جهان و نیروی حامی طبیعت بود. هکتسین - آفریننده جهان- دستش را باز کرد و قطره ای باران برکف دستش فرو افتاد. پس آن قطره را با خاک آمیخت و از گلی که ساخته بود پرنده ای ساخت( اشاره به آفرینش ازآب و خاک).

دریکی ازافسانه های "مائوری" (از مردم جزایر پولینزیا) آمده است که جهان در تاریکی و آب آفریده شده است. خدای "ایو" با سخنان سنجیده ای روشنایی آسمان و زمین و دریا را به وجود آورد. در افسانه های"مارکئوساسی" آمده است که خورشید درطی نبردی موفق شد که تاریکی را شکست دهد و بدین ترتیب از تاریکی بیرون می آید(وجود تاریکی پیش از پیدایش هستی و سپس آغاز حیات ازآب و سپس آفرینش انسان و حیوانات ازآب و خاک،تقریباً درتمامی افسانه های کهن وجود دارد).

مردم"ناهوآ" ازقوم"تولتک" که چند قرن قبل از"آزتکها " در سرزمین های مرتفع مکزیک زندگی می کردند اعتقاد داشتند که درآغاز هیچ کس و هیچ چیز وجود نداشت و فقط خدای بزرگ نخستین به نام" ام تئوتل" و همسرش"اکسوچیکوتزال" درجهان زندگی می کردند. خدای نخستین و همسرش، پس از مدتی صاحب چهار پسر شدند. نام نخستین آنها" کاماکستلی" بود که به او "تزکاتلی پوکای قرمز"می گفتند چون درهنگام تولد، رنگش قرمز آتشین بود. پسردوم" تزکاتلی پوکای سیاه" بود زیرا به شکل غول بود و سیاه ترین موجودی بود که تا آن زمان خلق شده بود.پسرسوم"کوئتزال کوآتل" بود که خدای شب و باد بود و بعدها اسوه و راهنمای دو قوم تولتک و آزتک شد و پسرچهارم به "هوایتزلی پوچلی" معروف بود که "به مار دوازده سر" ملقب بود. او به قدری لاغر و استخوانی بود که می شد دنده هایش را شمرد. این چهارپسر درهرج و مرج بزرگی که ششصد سال طول کشید به دنیا آمدند. روزی این چهاربرادر به دور هم جمع شدند تا سروسامانی به دنیا بدهند و قوانینی برای آن وضع کنند. آنان وظایف خدایی و حکومت برجهان را بین خود قسمت کردند کوتزال کوآتل وهوایتزلی پوچلی، وظیفه پایه ریزی نظم جهانی را برعهده گرفتند وازآنجا که جهان هنوز درظلمت و تاریکی به سرمی برد، اولین آتش را برافروختند. بعد خورشیدی برفراز برفراز آسمان آویختند اما این خورشید، نصفه و نیمه بود و نورش دنیا را به تمامی روشن نمی کرد. بعدها سراین موضوع دعوای سختی درگرفت. خدایان بازهم به دنیا نگاه کردند وآن را متروکه و عاری از زندگی یافتند پس تصمیم گرفتند که مرد و زنی خلق کنند. و بدین ترتیب، نخستین مرد به نام" اکسوموکو" و نخستین زن به نام" کی پاکتونال" آفریده شدند و بدین ترتیب زاد و ولدبرروی زمین آغاز شد.

قبایل"هورن" که امروزه کمتر از هزار نفر ازآنها درشمال شرقی آمریکا زندگی می کنند معتقدند که خدای آسمان، روزی متوجه شد که همسرش" آنتا انتسیک" باردار شده است پس او را از سوراخ آسمان به پایین انداخت و آن منفذ را بست. این زن، دختری زیبا به نام" گاهنگدیسوک" به دنیا آورد. این دختر بزرگ و بزرگتر شد تا اینکه به سنین جوانی رسید. روزی مردی غریبه و جوان به کلبه آنها آمد و آن دو عاشق هم شدند و با هم ازدواج کردند. پس از مدتی مرد جوان، همانگونه که ناگهانی آمده بود ناگهانی رفت و هسر جوانش را تنها گذاشت. گاهنگدیسوک که درهمین مدت کوتاه ازدواجش باردار شده بود دو پسر زایید به نامهای"یوزکه آ" (مظهرخوبی) و" تاویس کارون" (مظهر بدی و پلیدی). تاویس کارون ازآنجا که از سنگ آتش زنه آفریده شده بود و روی سرش، شانه ای از سنگ آتش زنه ی درخشان قرار داشت درهنگام تولد، مادرش را کشت.مادربزرگ( انتا انتسیک) با چاقوی بزرگی که در دست داشت، سردختر مرده اش را برید و آن را به عنوان روشنایی بزرگ ازآسمان آویخت(خورشید) و بخشی از تنش را به عنوان روشنایی کوچک آویزان کرد(ماه) و بقیه بدن دخترش را هم قطعه قطعه کرد و ستارگان و سیارات دیگر به وجود آمدند و بدین ترتیب، جهان از تاریکی به درآمد. بعدازآنکه این دو برادر بزرگ شدند به آفرینش عالم پرداختند. تاویس کارون به آفرینش بدیها و موجودات پلید پرداخت و یوزکه آ، موجودات و آفریده های نیک را به وجود آورد. نخستین آدمیان که یک مرد و زن بودند ازآفریده های یوزکه آ می باشند که اوآنها را"اِگِوهره" یعنی" آدمیان درست و نیک" نامید. تاویس کارون هم یک زن و شوهر آفرید که آنها جد انسانهای بد و شرور امروزی هستند.

اقوام" تاهی تیان" از مردمان پلی نزی اعتقاد دارند که پس از اینکه خدای "تاعاروآ" پوسته تخم مرغ مانند خود را شکافت تصمیم به خلقت جهانیان گرفت. او پوسته اول خود"رومیا" را تبدیل به آسمان و پوسته دوم خود" پاپا" را تبدیل به زمین نمود وآن دو را ازهم جدا کرد. سپس تاعاروآ، خود تبدیل به ستاره دریایی شد و به خلق سایر چیزها پرداخت. او خدایان را به وجود آورد و آنها هم موجودات را خلق کردند.

آفرینش درافسانه های آفریقایی

مردم"فنگ" از اهالی گابون معتقدند که قبل از پیدایش انسان کنونی، انسانی به نام"فام" به معنای قدرت وجود داشت. او مظهر خود پسندی و عصیان و غرور و خودستایی بود. فام دچار خشم خدایان می شود و از او نسلی به وجود نمی آید. خدایان پس ازتجربه تلخ آفرینش فام، انسانی دیگربه نام"سه کومه" آفریدند که معادل آدم ابوالبشر در روایات اسلامی و عبری می باشد. این انسان، همسری به نام"مه بونگوه" داشت که معادل حوا می باشد. این زن و شوهر، پدر و مادر همه انسانهای امروزی اند. دراین داستان با توجه به خلقت انسانی شرور درآغاز و آفریدن انسان کنونی پس از انقراض آنها شباهتهای فراوانی با روایات اسلامی دیده می شود مخصوصا آنجا که براساس آیات قرآنی، فرشتگان درزمان آفرینش آدم به خداوند می گویند آیا باز قصد داری موجودی بیافرینی که درجهان فساد کند.

در اسطوره های"واپانگوا" از مردمان تانزانیا آمده است:

آسمان بی کرانه بود و سفیدو بس روشن

آسمان خالی بود

نه ماه درآن بود و نه هیچ ستاره ای

تنها درختی در فضا ایستاده بود

و باد هم آنجا بود و باد می وزید

درخت از فضا تغذیه می کرد و مورچگان

در درخت می زیستند

و از برگهای آن تغذیه می کردند

باد، درخت، مورچگان و فضا را

نیروی «کلمه» اداره می کرد

ولی کلمه چیزی نبود که بتوان آن را دید

کلمه

نیرویی بود که به یک چیز توانایی آفرینش دیگر را می داد

و... روزی ناگهان،( کلمه)(به تشابه این کلمه با معادل توراتی آن توجه کنید)، طوفانی سخت بر زمین فرستاد و سراسر زمین را برف و یخ فرا گرفت. اندکی بعد باد گرم و سوزانی وزیدن گرفت و یخ ها را آب کرد. مورچه ها درآب غلتیدند و غرق شدند و زمین به صورت دریای بزرگی درآمد و زمین سیل زده، همچنان برروی"درخت فضایی"(شاید منظور از درخت فضایی، کهکشان باشد) قرار داشت تا اینکه یک روز، رشته ای از کوهها به ریشه های درخت فضایی رسیدند. ریشه ها درزمین رخنه کردند و به زودی سبزه و گل و گیاه درسراسر زمین شروع به روئیدن کرد و کمی بعد پرندگان و جانوران و انسانها که هریک صدا و آوایی مخصوص به خود داشتند برروی زمین ظاهر شدند...»

افسانه ای ازمردم فنگ از گابون وجود دارد که می گوید: نزامه (خدای خالق )درآغاز، آسمان را آفرید. او آسمان را مکان خویشتن قرارداد. سپس شروع به آفرینش زمین کرد. او زمین را با استفاده ازآب و خاک آفرید و بخشی ازآن را دراحاطه آب و بخشی دیگر را دراحاطه خاک قرار داد. زمانی که آسمان و زمین و آفتاب و ماه و ستارگان، جانوران و گیاهان آفریده شدند و کار خلقت تقریبا به پایان رسید او دو خدای دیگر به نامهای"مه به ره" و"نیکوا" را فراخواند و کار خویش را به آنها نشان داد و پرسید آیا آفرینش خوب است یاخیر. و دو خدای دیگر، کار او را تحسین کردند. نزامه پرسید آیا چیزی باقی مانده است که خلق نکرده باشم؟ دو خدای دیگر گفتند: ما، حیوانات زیادی می بینیم ولی سلطان آنها را نمی بینیم.پس نزامه با کمک دو خدای دیگر، موجودی شبیه به خود آفرید. نزامه به او نیرو داد، مه به ره به او حرکت داد و نیکوا به او زیبایی و لطافت داد. آنگاه سه خدا به موجود تازه خلق شده گفتند: ازاین پس، زمین ازآن توست. تو فرمانروای همه موجودات هستی و همه چیز به تو تعلق دارد. سپسسه خدا به آسمانها برگشتند و زمین را برای سلطان جدید آن باقی گذاشتند.»

داستان آفرینش به اعتقاد مردمان ئیجاو از نیجریه اینگونه است:

درآغاز، هیچ چیز و هیچ کس وجود نداشت. فقط"ووینگی"( خدای مادر) وجود داشت. ووینگی درآسمانها زندگی می کرد و کاری به زمین نداشت. روزی رعد و برقی درآسمان پدیدار شد و خدای ووینگی ازآسمان به زمین فرود آمد. او به همراه خود یک میز بزرگ با یک صندلی چوبی بزرگ و یک سنگ خلقت پهناورازآسمان آورده بود. برروی میز کار او، توده انبوهی ازخاک وجود داشت. ووینگی برروی صندلی نشست و پاهایش را روی سنگ خلقت جای داد و از خاک، موجودات زمینی را قالب گرفت و ساخت ولی آنها جان نداشتند و همه یکسان بودند. ووینگی آنها را یک به یک درآغوش گرفت و درآنها دمید و آنها جان گرفتند و بدین ترتیب موجودات زنده برروی زمین به وجود آمدند. زمانی که ووینگی، آدمیان را می آفرید ازهریک ازآنها می پرسید که می خواهند مرد باشند یا زن، سیاه باشند یا سفید، چاق باشند یا لاغرو... وآنها را همانگونه که می خواستند آفرید...»(اشاره به سرنوشت و تقدیر آدمیان،که بسیاری معتقدند از همان لحظه تولد رقم می خورد)

سیاهی

 اول آن‌ها به شما اعتنا نمیکنند، سپس به شما میخندند، بعد به شما حمله میکنند، آنگاه شما پیروز میشوید - مهاتما گاندی

  

یک شاخه در سیاهی جنگل به سوی نور فریاد می‌کشد.....

 

 

 

طبال بزن ، بزن که نابود شدم

بر تار غروب زندگی پود شدم عمرم همه رفت خفته در کوره ی مرگ

 

آتش زده استخوان بی دود شدم

آخرین نامه

  

راستی را...

 راستى را که به دورانى سخت ظلمانى عمر مى‏گذاریم‏
کلمات بى‏گناه‏
نابخردانه مى‏نماید

 پیشانى صاف‏
نشان بیعارى‏ست‏

 آن‏که مى‏خندد
هنوز خبر هولناک را
نشنیده است‏

 چه دورانى!
که سخن از درختان گفتن‏
کم و بیش‏
جنایتى‏ست. -
چرا که از این‏گونه سخن پرداختن‏
در برابر وحشت‏هاى بى‏شمار
خموشى گزیدن است!
...

 


آخرین نامه
شش ماه تمام است که در کوچه و پس کوچه ها ویلانم
این نامه انعکاس واپسین طپش قلب محنتبار یکی از هزاران زن بیگناه است که اجتماع ، در ظلمت شب احتیاج ، کلمه شرافت را از قاموس زندگیش ربوده است .
این نامه آخرین نامه یک فاحشه است
کاش نامه رسان هرگز این نامه را به مادر این زن تیره بخت نمی رساند....
مادر جان ! این آخرین نامه ایست که از یکوجبی گور زندگی واژگون بخت خود برای تو می نویسم ..
فاصله من –فاصله پیکر درهم شکسته من – با گور بی نام و نشانی که در انتظار من است یکوجب بیش نیست ..
این نامه ، هذیان سرسام آور رویای وحشتناکی است که در قاموس خانواده های بدبخت نام مستعارش زندگیست ..
مادر جان ! شاید آخرین کلمه ی این نامه ، به منزله نقطه ی سیاهی باشد بر آخرین جمله داستان غم انگیز زندگی از یاد رفته دخترت.......
خدا میداند که در واپسین لحظات عمرچقدر دلم می خواست پیش تو باشم...و پس از سه سال جان کندن تدریجی ، هم آغوش با سوداگران ور شکست شهوت در بستر خون آلود هوسهای مست و تک نفسهای ننگ و بد نامی وفراموشی جام زهر آلودم را در آغوش پر محنت تو با دست تو به مرگ می سپردم ...
افسوس که تو اینجا نیستی ... نه تنها تو ، هیچ کس اینجا نیست... جز این پیکر در هم شکسته ام و پیر مردی رنجور ، که با در یافت بیست ریالی ( بیست ریالی که کار مزد آخرین هم آغوشی من است ) نامه ای را که اکنون میخوانی بجای من ، برای تو بنویسد ...
مادر جان می دانم که با خواندن این نامه ، بخاطر بخت سیاهی که دخترت داشت تا حد جنون خواهی گریست ...
گریه کن مادر ! ....بگذار اشکهای تو سیل بنیان کن بنای شرافت کاذبی باشد که در این دنیای دون ، منهای پول پشتوانه زندگی هیچ تیره بختی نیست ....
دختر تو مادر ، دارد همین حالا ، پای دیواری سینه شکسته در کمال ناکامی و بد نامی می میرد .... ای کاش دختر در به در تو که من بدبخت باشم ، می توانست با مرگ خود انتقام شیر حلالت را از زندگی حرامی که داشت بگیرد ...
مادر جان ! خواهش میکنم اجازه بدهی قبل از مرگ هر چه درد بیدرمان در پهنه این دل ماتمزده ام دارم ، به صورت قطره های سرگردان مشتی سرشک دیده گم کرده ، به دامان محبت بار تو بسپارم ....
میدانم هرگز باور نمی کردی اینچنین نامه ای به دست تو برسد ؛ تو بر حسب نامه های گذشته من ، دخترت را زنی نجیب می دانستی که شرافتمندانه ، دور از خانه و کاشانه ، نان مادر ستمدیده و خواهر یتیمش را به دست می آورد ... چگونه بگویم مادر ؟!.... که ازبخت من بدخت ، در عصری به دنیا آمده ام که " شرافت " به طوررقت انگیزی بازارش کساد است
می دانی یعنی چه ؟ مادر همه هر چه تا کنون بتو نوشته ام دروغ محض بوده است .... دروغ محض .... اما اجتناب ناپذیر
خدا می داند که هیچ دلم نمی خواست دل شکسته ات را ، بار دیگر بشکنم ... همه ی آن نامه را ده روز دیگر که مصادف با بیست و چهارمین سال تولد من که در حقیقت بیست و چهارمین سال تولد یک بد بختی بیزوال است ، بسوزان .... و خاکستر سردشان را لابلای بستر پاره پاره من که مات و دست نخورده و بی صاحب در کنج کلبه ی فقیرمان افتاده است ، دفن کن ... بگذار خاکستر آن نامه ها لاشه افتخار من باشد .... افتخار اینکه حد اقل آنقدر تو را عزیز می داشتم که تا وا پسین لحظات مرگ نگذاشتم حتی در تصویر بیچارگی من ، شریک باشی ....
مادر جان ! در تمام این مدت سه سالی که مرا با این قبرستان بی سرپوش آرزوها و آمال انسانی ، این آخرین ایستگاه امید بیکاران خانه به دوش شهرستانی ، این تهران خراب شده ، روانه کردی ، بر حسب راه نکبت باری که این اجتماع هرزه پیش پای زندگی غریب من گذاشت من یکی از بی پناه ترین و بیگناه ترین گناهکاران روزگار بوده ام
افسوس !... هزار افسوس که ضربان نامرتب فرصت نمی دهد ، تا آنجا که می خواستم جزئیات گذشته و اندوهبارم را برایت شرح دهم ...
همانقدر باید بگویم که زندگی بسرنوشتی اینقدر دردناک ، دچارم کرد ، سه سال تمام ، شب و روز کار من پاسخ دادن به تمنای هرزه مشتی نامرد بود که در ازای پولی ناچیز ، همه مستی ها ، پستی ها ، و رذالتهای خود را وحشیانه در لذت زاییده از پیکر خسته و تب آلود من ، خلا صه کردند
آه ، خداوندا ! چه سرنوشت وحشتناکی !
در عرض این سه سال ، سر تا سر آرزوهای من ، اشکها و اشکهای پنهانی من ، بازیچه ی خنده ها ، محبتها و پایکوبی های ساختگی بود ....
در عرض این مدت هرگز فرصت اینکه چند دقیقه از ته دل به خاطرسیه روزی خودم اشک بریزم نداشتم ....
تنها یکبار ، تقریبا شش ماه پیش بود که در کشمکش یک درد جانکاه صمیمانه خندیدم ... اما ، بخدا ، مادر ، اگر بدانی این خنده تصادفی را چقدر وحشیانه در لرزش لبانم شکستند ... آخ اگر بدانی ....
آری ، مادر جان شش ماه پیش در همان خانه ای که آشیانه حراج تدریجی ناموس محتاج من بود ، صاحب فرزندی شدم ...
از چه پدری ؟ از چند پدر؟ اینها را هیچ نمی دانم ... اما آنچه مسلم بود ، خدا برای نخستین بار بزرگترین نعمتها را – نعمت مادر بودن را به من ارزانی کرد ...
شبی که دخترم به دنیا آمد تا صبح از خوشحالی خوابم نبرد .... برای چند ساعت همه دردها ، در به دریها ، گرفتاریها را فراموش کرده بودم ....
احساس می کردم زنی نجیبم و در خانه ای محقر و آبرومند برای شوهر مهربانم طفلی زیبا به دنیا آورده ام ... وفردا صبح پدرش از دیدن او ....
آخ مادر چه می گویم ؟! چه می خواهم بگویم ؟!
آه ، ای آرزوهای خام ... ای آرزوهای ناکام !
مادر جان اگر بدانی فردای آنشب چه بر سرم آوردند ؟!
رییس آن خانه نفرین شده بچه ام را از دستم گرفت ... به زور گرفت....قدرت اینکه از جا تکان بخورم نداشتم .... هر چه فریاد کردم ماما ! ماما ! فریادم در دل سنگش موثر واقع نشد
آخ مادر ...ببین سرنوشت کار انسان را به کجا میکشاند ... که در خانه ای چنین رسوا ، به زنی که رییس خانه است ، باید " ماما " گفت ... آخ بیچاره مادرم ....
باری بچه ام را از آغوشم بیرون کشیدند... بردند ...هنگامی که برای آخرین بار نگاهم به قیافه معصوم طفل بیگناه افتاد ، مثل اینکه با یک نگاه سرگردان ازمن پرسید : چرا ؟؟؟
دختر م را بردن و بر حسب قوانین حاکم بر اینچنین خانه ها او را در خلوت محض به خاک سپردند .
چه می دانم شاید این حکمت خدا بود ... شاید خدا فکر کرده بود که مردنش بهتراز ماندنش است ، دنیایی که سرنوشت دختر زن نجییبی چون تو را به اینجا می کشاند چه سر نوشتی میتوانست نصیب دختر یک فا حشه بدبخت کند ؟!
پس از دخترم مرا هم از خانه بیرون کردند ... از کارافتاه بودم ؛ درد فقدان بچه کمر هستی مرا شکسته بود .
مادر جان ... تصادفی نیست که شش ماه است نزد تو خجلم و نتوانسته ام مقرری ماهانه برایت بفرستم .
به خدا مادر ، در عرض این شش ماه در آمدم حتی آنقدر نبوده که یک شب با شکم سیر بخواب روم ....
چه خواب ؟ چه شکم ؟ چه بد بختی؟ شش ماه تمام است که در کوچه و پس کوچه ها ویلانم ...در عرض این شش ماه به صد جور مرض استخوانسوز گفتار شدم ...
دیگر نمی توانم حرف بزنم ، بغض دارد خفه ام میکند ، بغض نیست ، مرگ است ! مرگ در کار تحویل گرفتن پس مانده ی جان من است !
خدا حافظ مادر
شیرت را حلال کن ، به خواهر کوچکم هرگز نگو که خواهر نگون بختش چطور زندگی کرد ، و چه طور مرد ؛ نه - مادر جان نگو .

دختر

می گه : خداوند لبخند زد و از لبخند او دختر آفریده شد . لبخند زیبای خداوند روزت مبارک ...
غمم میگیرد . برایش می نویسم: مرسی عزیزم ...اما به او هم تبریک نمی گویم متقابلا ....!
من تنها شنیدم که امروز را نام گذاشته اند به نام دختر .یک روز به نام من ...
ممنونم . ممنونم که با تمام اینکه من را .جنسیتم را . بودنم را . هویتم را می کوبید در این گونه جامعه ایی و جهانی . و من را یک "کنیز" آینده می بینید و ضعیفه و هر حرف دیگری کنارش یک روز را هم برای من نام نهاده ایید . به مناسبت حضوری که هیچ وقت هیچ چیزی در موردش ننوشتید در کتابهایمان و شخصیتش گمنام مانده برایمان و تنها بر ما دانستاندن که خواهر امام هشتم است . همین .

ممنونم که آزادی پوشش را از من می گیرید و گاه برای پوشیدن رنگی شاد هم من را متذکر می شوید که : چرا این رنگ ؟ و چرا آن رنگ و مگر عروسی است و هزار حرف دیگر .
ممنونم که تمام حقوق یک دختر را از او گرفتید و در عوض یک روز از او تقدیر کردید که دختر است .
ممنونم که با زندگی در زندگی فهمیدم در پی تمام تقدیراتتان از جنسیتم که خودم اراده اش را نداشتم که اینگونه باشم یا آنگونه تحقیراتی را نهاده ایید و وقت تقدیر پوزخندی می زنید که بیا ضعیفه ...!
ممنونم که در این روز دختر قدیم و زن امروزی را به دار می اویزید که در نوجوانی اش مردان تجاوز کردند به او و شما تجاوز را برای او جرم دانستید و ندانستید واقعا که در جبر بود و به اجبار و زیر فشار ؟. و او را می خواهید درست در همین شب به دار بیاویزید .
. و اگر مرد بود اعدامی نداشت و بر دیه ایی و حبسی اکتفا می کردید و او را لایق زندگی می دانید و این را نه .
ممنون که دختران را اگر چه زنده به گوری علنی در خاک نمی کنید اما ... رسما زنده به گورشان می کنید ...
ممنونم که با تمام این ها یک روز را برایمان نام نهادید . که یعنی تو را می بینیم ولی لهت می کنیم . نابودت می کنیم . و نمی دانید که خیلی از دختران از مردان "مرد " تر هستند .
ممنونم که لبخند خداوند را زشت نشان می دهید ...منونم .
امروز را می گویند روز من است ... من ...یک دختر ..!که همیشه غرق لذت این می شوم که یک دخترم ...باور کنی یا نه حس دوست داشتنی ایی دختر بودن . زیبا بودن . لبخند خدا بودن . زیبا است ...!
ولی هیچ روزی را نمی خواهم برایم باشد وقتی تمامش تمسخری نهفته درونش .
می گویند :"دخترا سیب گلابن ..."
ولی خیلی وقت است که این سیب گلاب ها را شما به گند کشیدید . هویتشان . وجودیتشان . حقشان ...!به گند کشیده ایید لبخند زیبای خداوند را .
و دختر در اینگونه جهانی می زید . دختری تحقیر شده در دنیای دخترانه اش و زنی تحقیر شده در دنیای زنانه اش و همیشه مهر خاموشی که هیچ حقی برای هیچ اعتراضی ندارد ولی می گویند پایه و اساس خانواده است و مدرس جهان و هر کوفت دیگری ... و ما ..خیلی شنیده اییم . و تنها شنیده اییم . همین .
ولی ...
سهیلای عزیز...
دلم می خواهد پای چوبه ی دار ...فریاد من را بشنوی که می گویم: تو دختردیروزی بودی و در روز دختر به دار اویخته می شوی .
من انگار صدایی می شنوم که می گوید:مرگت مبارک در روزت سهیلا !!!
و می دانم که تو همان روزی که گریختی در خود مردی . و هر بار بیشتر ...می دانم .

کفر

 

 

 

 

 جنس دوم
 

 جنس دوم

جنس دوم

جنس دوم

جنس دوم

جنس دوم

جنس دوم

...

شعر آفرینش

از ازل

تا به ابد

شعری چنان مردانه

که خرد می کند حتی

کمر دخترکان یک روزه را.

 

......................................................................................................

 

 کفر کارو

 

شبی در حال  مستی تکیه بر جای خدا کردم

نمی دانم کجا بودم چه ها کردم چه ها کردم

در آن لمحه ز مستی حال گردان شد

خدا دیدم وجودم محو وگریان شد

بخود فائق شدم مستی ز سر رفت

غرور آمد دلم از حد کم رست

خدا دیدم خودم را بندگی کو؟

کجا شد جبر و سختی بی خودی کو؟

زدم حکمی که لیلی کو ومجنون؟

زدم حکمی کجا شد جنگ وکو خون؟

چو مستی دست در جای خدا زد

به چنگیزان ونامردان قفا زد

به لیلی حکم عشق دائمی داد

به شیرین حق خوب زندگی داد

به مجنون آتشی از جنس دم داد

به فرهاد اهرمی کو هان شکن داد

چرا لیلی ومجنون باز مانند؟

چرا فرهاد از شیرین برانند؟

چرا وقتی که من مست وخدایم

چنان باشم که گویندم گدایم؟

در آن حالت که پیمانه پرم بود

شرابم همدم ودل ساغرم بود

من مست و خراب حالا خدایم

ز ضعف و هجرو غم ، حالا جدایم

به پیران وقت پیری می دهم جان

جوانان در جوانی قوت ونانپ

چرا آهو ز مادر باز ماند؟

چرا فرزند صیادش بنالد؟

چراها و چراها و چراها

شب قدرت گذشت وآرزوها

بسختی قامتم را راست کردم

گلوی خشک خود را صاف کردم

کنار بسترم پیمانه ای پر

ولی جیبم تهی از سکه ودر

شراب از سر برفته بی تا مل

نمی یابم اثر از تاج واز گل

همان مست ورهای رو سیاهم

غلط کردم که پی بردم خدایم! 

  

 

 

 عصیان بندگی فروغ فرخزاد  

 

بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز

در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز

راز سرگردانی این روح عاصی را

با تو خواهم در میان بگذاردن، امروز

 

گرچه از درگاه خود می رانیم اما

تا من اینجا بنده، تو آنجا خدا باشی

سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست

کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی

 

نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند

بی خبر از کوچ دردآلود انسانها

دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان

می کشد پاروزنان در کام توفانها

 

چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه

خانه هایی بر فرازش اشک اخترها

وحشت زندان و برق حلقه زنجیر

داستانهایی ز لطف ایزد یکتا!

 

سینه سرد زمین و لکه های گور

هر سلامی سایه تاریک بدرودی

دستهایی خالی و در آسمانی دور

زردی خورشید بیمار تب آلودی

 

جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ

جاده ای ظلمانی و پایی به ره خسته

نه نشان آتشی بر قله های طور

نه جوابی از ورای این در بسته

 

آه... آیا ناله ام ره می برد در تو؟

تا زنی بر سنگ جام خودپرستی را

یک زمان با من نشینی با من خاکی

از لب شعرم بنوشی درد هستی را

 

سالها در خویش افسردم ولی امروز

شعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم

با خمُش سازی خروش بی شکیبم را

یا ترا من شیوه ای دیگر بیاموزم

 

دانم از درگاه خود می رانیم اما

تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی

سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست

کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی

 

چیستم من؟ زاده یک شام لذتبار

ناشناسی پیش می راند در این راهم

روزگاری پیکری بر پیکری پیچید

من به دنیا آمدم بی آنکه خود خواهم

 

کی رهایم کرده ای تا با دو چشم باز

برگزینم قالبی خود از برای خویش؟

تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را

خود به آزادی نهم در راه پای خویش

 

من به دنیا آمدم تا درجهان تو

حاصل پیوند سوزان دو تن باشم

پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم؟

من به دنیا آمدم بی آنکه «من» باشم

 

روزها رفتند و در چشم سیاهی ریخت

ظلمت شبهای کور دیرپای تو

روزها رفتند و آن آوای لالایی

مُرد و پُر شد گوشهایم از صدای تو

 

کودکی همچون پرستوهای رنگین بال

رو به سوی آسمانهای دگر پر زد

نطفه اندیشه در مغزم به خود جنبید

میهمانی بی خبر انگشت بر در زد

 

می دویدم در بیابانهای وهم انگیز

می نشستم در کنار چشمه ها سرمست

می شکستم شاخه های راز را اما

از تن این بوته هر دم شاخه ای می رست

 

راه من تا دوردست دشتها می رفت

من شناور در شط اندیشه های خویش

می خزیدم در دل امواج سرگردان

می گسستم بند ظمت را ز پای خویش

 

عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم

چیستم من؟ از کجا آغاز می یابم؟

گر سراپا نور گرم زندگی هستم

از کدامین آسمان راز می تابم؟

 

از چه می اندیشم اینسان روز و شب خاموش؟

دانه اندیشه را در من که افشانده است؟

چنگ در دست من و من چنگی مغرور

یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است؟

 

گر نبودم یا به دنیای دگر بودم

باز آیا قدرت اندیشه ام می بود؟

باز آیا می توانستم که ره یابم

در معماهای این دنیای راز آلود؟

 

ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز

سر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ

سایه افکندی بر آن «پایان» و دانستم

پای تا سر هیچ هستم، هیچ هستم، هیچ

 

سایه افکندی بر آن «پایان» و در دستت

ریسمانی بود و آنسویش به گردنها

می کشیدی خلق را در کوره راه عمر

چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا

 

می کشیدی خلق را در راه و می خواندی:

آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد

هر که شیطان را به جایم برگزیند او

آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد

 

خویش را آیینه ای دیدم تهی از خویش

هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو

گاه نقش قدرتت گه نقش بیدادت

گاه نقش دیدگان خودپرست تو

 

گوسپندی در میان گلّه سرگردان

آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده!

آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی

می زده در گوشه ای آرام آسوده

 

می کشیدی خلق را در راه و می خواندی:

«آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد

هر که شیطان را به جایم برگزیند، او

آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد»

 

آفریدی خود تو این شیطان ملعون را

عاصیش کردی و او را سوی ما راندی

این تو بودی، این تو بودی کز یکی شعله

دیوی ایسنان ساختی در راه بنشاندی

 

مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد

با سرانگشتان شومش آتش افروزد

لذتی وحشی شود در بستری خاموش

بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد

 

هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش

شعر شد، فریاد شد، عشق و جوانی شد

عطر گلها شد به روی دشتها پاشید

رنگ دنیا شد فریب زندگانی شد

 

موج شد بر دامن مواج رقاصان

آتش می شد درون خُم به جوش آمد

آنچنان در جان میخواران خروش افکند

تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد

 

نغمه شد در پنجه چنگی به خود پیچید

لرزه شد بر سینه های سیمگون افتاد

خنده شد دندان مهرویان نمایان کرد

عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد

 

سحر آوازش در این شبهای ظلمانی

هادی گمکرده راهان در بیابان شد

بانگ پایش در دل محرابها رقصید

برق چشمانش چراغ رهنوردان شد

 

هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش

در ره زیباپرستانش رها کردی

آنگه از فریادی خشم و قهر خویش

گنبد مینای ما را پر صدا کردی

 

چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی

ما به پای افتاده در راه سجود تو

رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان

سرگذشت تیره قوم «ثمود» تو

 

خود نشستی تا بر آنها چیره شد آنگاه

چون گیاهی خشک کردیشان ز توفانی

تند باد خشم تو بر قوم «لوط» آمد

سوختیشان، سوختی با برق سوزانی

 

وای از این بازی، ازاین بازی دردآلود

از چه ما را این چنین بازیچه می سازی؟

رشته تسبیح و در دست تو می چرخیم

گرم می چرخانی و بیهوده می تازی

 

چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد

با «خطا» این لفظ مبهم آشنا گشتیم

تو خطا را آفریدی، او به خود جنبید

تاخت بر ما، عاقبت نفسِ خطا گشتیم

 

گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود

هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود؟

هیچ در این روح طغیان کرده عاصی

زو نشانی بود، یا آوای پایی بود؟

 

تو من و ما را پیاپی می کشی در گود

تا بگویی می توانی این چنین باشی

تا من و ما جلوه گاه قدرتت باشیم

بر سر ما پتک سرد آهنین باشی

 

چیست این شیطان از درگاهها رانده؟

در سرای خامش ما میهمان مانده

بر اثیر پیکر سوزنده اش دستی

عطر لذتهای دنیا را بیفشانده

 

چیست او جز آنچه تو می خواستی باشد؟

تیره روحی، تیره جانی، تیره بنیانی

تیره لبخندی بر آن لبهای بی لبخند

تیره آغازی، خدایا، تیره پایانی

 

میل او کی مایه این هستی تلخ ست؟

رأی او را کی از او در کار پرسیدی؟

گر رهایش کرده بودی تا به خود باشد

هرگز از او در جهان نقشی نمی دیدی

 

ای بسا شبها که در خواب من آمد او

چشمهایش چشمه های اشک و خون بودند

سخت می نالیدم و می دیدم که بر لبهاش

ناله هایش خالی از رنگ و فسون بودند

 

شرمگین زین نام ننگ آلوده رسوا

گوشه ای می جست تا از خود رها گردد

پیکرش رنگ پلیدی بود و او گریان

قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد

 

ای بسا شبها که با من گفتگو می کرد

گوش من گویی هنوز از ناله لبریزست:

شیطان: تف بر این هستی، بر این هستی دردآلود

تف بر این هستی که اینسان نفرت انگیز است

 

خلق من او و او هر دم به گوش خلق

از چه می گوید چنان بودم، چنین باشم؟

من اگر شیطان مکارم گناهم چیست؟

او نمی خواهد که من چیزی جز این باشم

 

دوزخش در آرزوی طعمه ای می سوخت

دام صیادی به دستم داد و رامم کرد

تا هزاران طعمه در دام افکنم، ناگاه

عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرد

 

دوزخش در آرزوی طعمه ای می سوخت

منتظر، بر پا، ملکهای عذاب او

نیزه های آتشین و خیمه های دود

تشنه قربانیان بی حساب او

 

میوه تلخ درخت وحشی «زقوم»

همچنان بر شاخه افتاده بی حاصل

آن شراب از حمیم دوزخ آغشته

نا زده کس را شرار تازه ای در دل

 

دوزخش از ضجه های درد خالی بود

دوزخش بیهوده می تابید و می افروخت

تا به این بیهودگی رنگ دگر بخشد

او به من رسم فریب خلق را آموخت

 

من چه هستم؟ خود سیه روزی که بر پایش

بندهای سرنوشتی تیره پیچیده

ای مریدان من، ای گمگشتگان راه

راه ما را او گزیده، نیک سنجیده

 

ای مریدان من، ای گمگشتگان راه

راه، راهی نیست تا راهی به او جوییم

تا به کی در جستجوی راه می کوشید؟

راه ناپیداست، ما خود راهی اوئیم

 

ای مریدان من، این نفرین او بر ما

ای مریدان من، ای فریاد ما از او

ای همه بیداد او، بیداد او بر ما

ای سراپا خنده های شاد ما از او

 

ما نه دریاییم تا خود موج خود گردیم

ما نه توفانیم تا خود خشم خود باشیم

ما که از چشمان او بیهوده افتادیم

از چه می کوشیم تا خود چشم خود باشیم؟

 

ما نه آغوشیم تا از خویشتن سوزیم

ما نه آوازیم تا از خویشتن لرزیم

ما نه «ما» هستیم تا بر ما گنه باشد

ما نه «او» هستیم تا از خویشتن ترسیم

 

ما اگر در دام نا افتاده می رفتیم

دام خود را با فریبی تازه می گسترد

او برای دوزخ تبدار سوزانش

طعمه هایی تازه در هر لحظه می پرورد

 

ای مریدان من، ای گمگشتگان راه

من خود از این نام ننگ آلوده بیزارم

گرچهه او کوشیده تا خوابم کند اما

«من که شیطانم، دریغا، سخت بیدارم»

 

ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت

اشک باریدم، پیاپی اشک باریدم

ای بسا شبها که من لبهای شیطان را

چون ز گفتن مانده بود، آرام بوسیدم

 

ای بسا شبها که بر آن چهره پُرچین

دستهایم با نوازشها فرود آمد

ای بسا شبها که تا آوای او برخاست

زانوانم ببی تأمل در سجود آمد

 

ای بسا شبها که او از آن ردای سرخ

آرزو می کرد تا یک دم برون باشد

آرزو می کرد تا روح صفا گردد

نی خدای نیمی از دنیای دون باشد

 

بارالها، حاصل این خودپرستی چیست؟

«ما که خود افتادگان زار مسکینیم»

ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار

نقش دستی، نقش جادویی نمی بینیم

 

ساختی دنیای خاکی را و می دانی

پای تا سر جز سرابی، جز فریبی نیست

ما عروسکها و دستان تو در بازی

کفر ما، عصیان ما، چیز غریبی نیست

 

شکر گفتی گفتنت، شکر ترا گفتیم

لیک دیگر تا به کی شکر ترا گوییم؟

راه می بندی و می خنده به رهپویان

در کجا هستی، کجا، تا در تو ره جوییم؟

 

ما که چون مومی به دستت شکل می گیریم

پس دگر افسانه روز قیامت چیست؟

پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزیم؟

این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست؟

 

این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان

سر به سر آتش، سراپا ناله های درد

پس غل و زنجیرهای تفته بر پاها

از غبار جسمها، خیزنده دودی سرد

 

خشک و تر با هم میان شعله ها در سوز

خرقه پوش زاهد و رند خراباتی

می فروش بی دل و می خواره سرمست

ساقی روشنگر و پیر سماواتی

 

این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان

باز آنجا دوزخی در انتظار ماست

بی پناهانیم و دوزخبان سنگین دل

هر زمان گوید که در هر کار یار ماست!

 

یاد باد آن پیر فرخ رای فرخ پی

آنکه از بخت سیاهش نام «شیطان» بود

آنکه در کار تو عدل تو حیران بود

هر چه او می گفت، دانستم نه جز آن بود

 

این منم آن بنده عاصی که نامم را

دست تو با زیور این گفته ها آراست

وای بر من، وای بر عصیان و طغیانم

گر بگویم، یا نگویم، جای من آنجاست

 

باز در روز قیامت بر من ناچیز

خرده می گیری که روزی کفرگو بودم

در ترازو می نهی بار گناهم را

تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم

 

کفه ای لبریز از بار گناه من

کفه دیگر چه؟ می پرسم خداوندا

چیست میزان تو در این سنجش مرموز؟

میل دل یا سنگهای تیره صحرا؟

 

خود چه آسانست در آن روز هول انگیز

روی در روی تو از «خود» گفتگو کردن

آبرویی را که هر دم می بری از خلق

در ترازوی تو ناگه جستجو کردن!

 

در کتابی، یا که خوابی، خود نمی دانم

نقشی از آن بارگاه کبریا دیدم

تو به کار داوری مشغول و صد افسوس

در ترازویت ریا دیدم، ریا دیدم

 

خشم کن، اما ز فردایم مپرهیزان

می که فردا خاک خواهم شد، چه پرهیزی

خوب می دانم سرانجامم چه خواهد بود

تو گرسنه، من، خدایا، صید ناچیزی

 

تو گرسنه، دوزخ آنجا کام بگشوده

مارهای زهرآگین، تکدرختانش

از دَمِ آنها فضاها تیره و مسموم

آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش

 

در پس دیوارهایی سخت پا بر جا

«هاویه» آن آخرین گودال آتشها

خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد

جسم های خاکی و بی حاصل ما را

 

کاش هستی را به ما هرگز نمی دادی

یا چو دادی، هستی ما هستی ما بود

می چشیدیم این شراب ارغوانی را

نیستی، آنگه خمار مستی ما بود

 

سالها ما آدمکها بندگان تو

با هزاران نغمه ساز تو رقصیدیم

عاقبت هم ز آتش خشم تو می سوزیم

معنی عدل ترا هم خوب فهمیدیم

 

تا ترا ما تیره روزان دادگر خوانیم

چهر خود را در حریر مهر پوشاندی

از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز

نسیه دادی، نقد عمر از خلق بستاندی

 

گرم از هستی، ز هستی ها حذر کردند

سالها رخساره بر سجاده سائیدند

از تو نامی بر لب و در عالم رؤیا

جامی از می چهره ای زآن حوریان دیدند

 

هم شکستی ساغر «امروزهاشان» را

هم به «فرداهایشان» با کینه خندیدی

گور خود گشتند و ای باران رحمتها

قرنها بگذشت و بر آنان نباریدی

 

از چه می گویی حرامست این می گلگون؟

در بهشتت جویها از می روان باشد

هدیه پرهیزکاران عاقبت آنجا

حوری ای از حوریان آسمان باشد

 

می فریبی هر نفس ما را به افسونی

می کشانی هر زمان ما را به دریایی

در سیاهی های این زندان می افروزی

گاه از باغ بهشتت شمع رؤیایی

 

ما اگر در این جهان بی در و پیکر

خویش را در ساغری سوزان رها کردیم

بارالها، باز هم دست تو در کارست

از چه می گویی که کاری ناروا کردیم؟

 

در کنار چشمهه های سلسبیل تو

ما نمی خواهیم آن خواب طلایی را

سایه های سدر و طوبی زآن خوبان باد

بر تو بخشیدیم این لطف خدایی را

 

حافظ، آن پیری که دریا بود و دنیا بود

بر «جوی» بفروخت این باغ بهشتی را

من که باشم تا به جامی نگذرم از آن؟

تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را

 

چیست این افسانه رنگین عطرآلود؟

چیست این رؤیای جادوبار سحرآمیز؟

کیستند این حوریان، این خوشه های نور؟

جامه هاشان از حریر نازک پرهیز

 

کوزه ها در دست و بر آن ساقهای نرم

لرزش موج خیال انگیز دامانها

می خرامند از دری بر درگهی آرام

سینه هاشان خفته در آغوش مرجانها

 

آبها پاکیزه تر از قطره های اشک

نهرها بر سبزه های تازه لغزیده

میوه ها چون دانه های روشن یاقوت

گاه چیده، گاه بر هر شاخه ناچیده

 

سبز خطانی سراپا لطف و زیبایی

ساقیان بزم و رهزن های گنج دل

حسنشان جاوید و چشمان بهشتی ها

گاه بر آنان گهی بر حوریان مایل

 

قصرها، دیوارهاشان مرمر مواج

تخت ها، بر پایه هاشان دانه الماس

پرده ها چون بالهایی از حریر سبز

از فضاها می تراود عطر تند یاس

 

ما در اینجا خاک پای باده و معشوق

ناممان میخوارگان رانده رسوا

تو در آن دنیا می و معشوق می بخشی

مؤمنان بیگناه پارساخو را

 

آن «گناه» تلخ و سوزانی که در راهش

جان ما را شوق وصلی و شتابی بود

در بهشتت ناگهان نام دگر بگرفت

در بهشتت، بارالها، خود ثوابی بود

 

هر چه داریم از تو داریم، ای که خود گفتی:

«مهر من دریا و خشمم همچو توفانست

هر کرا من خواهم او را تیره دل سازم

هر کرا من برگزینم، پاکدامانست»

 

پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش

تا درون غرفه های عاج راه یابیم

یا برانی یا بخوانی، میل میل توست

ما ز فرمانت خدایا رخ نمی تابیم

 

تو چه هستی ای همه هستی ما از تو؟

تو چه هستی جز دو دست گرم در بازی؟

دیگران در کارِ گِل مشغول و تو در گل

می دمی تا بنده سرگشته ای سازی

 

تو چه هستی ای  همه هستی ما از تو؟

جز یکی سدی به راه جستجوی ما

گاه در چنگال خشمت می فشاریمان

گاه می آیی و می خندی به روی ما

 

تو چه هستی؟ بنده نام و جلال خویش

دیده در آیینه دنیا جمال خویش

هر دم این آیینه را گردانده تا بهتر

بنگرد در جلوه های بی زوال خویش

 

برق چشمان سرابی، رنگ نیرنگی

شیره شبهای شومی، ظلمت گوری

شاید آن خفاش پیر خفته ای کز خشم

تشنه سرخیِ خونی، دشمن نوری

 

خودپرستی تو، خدایا، خودپرستی تو

کفر می گویم، تو خارم کن، تو خاکم کن

با هزاران ننگ آلودی مرا اما

گر خدایی، در دلم بنشین و پاکم کن!

 

لحظه ای بگذر ز ما، بگذار خود باشیم

بعد از آن ما را بسوزان تا ز «خود» سوزیم

بعد از آن یا اشک، یا لبخند، یا فریاد

فرصتی، تا توشه ره را بیندوزیم

 

 

سیب

  

 باد اگر آمد شناسنامه هایمان برای او

 

 

 

حمید مصدق

 

 

 تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت


پاسخ  فروغ فرخزاد

 

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

هست و نیست

 "شک دارم به ترانه‌ای که زندانی و زندان‌بان هم‌زمان با هم زمزمه می‌کنند". (حسین پناهی)

 

 

از باده ی((نیست))سرخوشم سرخوش و مست
بیزارمو دلشکسته از هرچه که ((هست))
من ((هست)) به ((نیست)) دادم افسوس که ((نیست))
در حسرت ((هست)) پشت من پاک شکست
 

 

 

 

 


مرگ امواج

 

 

 

 

مرگ امواج
از دریا پرسیدم: که این امواج دیوانه ی تو، از کرانه ها چه می خواهند؟ چرا اینسان پریشان و در به در، سر به کرانه های از همه جا بی خبر می زنند؟ دریا ، در مقابل سوالم گریست! امواج هم گریستند...
آنوقت دریا گفت: که طعمه ی مرگ، تنها آدم ها نیستند، امواج هم مثل آدم ها می میرند! و این امواج زنده هستند، که لاشه ی امواج مرده را، شیون کنان به گورستان سواحل خاموش می سپارند

 

...و وجدان های بی رونق و خاموش قاضیان

 که تنها تصویری از دغدغه عدالت بر آن کشیده اند

به خود بازم می نهند.

فرزند مسلول

روح بابک در تو . در من هست . مهراس از خون یارانت ، زرد مشو . پنجه در خون زن و برچهره بکش . مثل بابک باش نه سرخ تر ،‌ سرخ تر از بابک باش دشمن گرچه خون می ریزد ولی از جوشش خون می ترسد مثل خون باش بجوش شهر باید یکسر بابکستان گردد تا که دشمن در خون غرق شود وین خراب آباد از جغد شود پاک و گلستان گردد ....... خسرو گلسرخی  

 

 

 

 

هذیان یک مسلول
  همره باد از نشیب و از فراز کوهساران
 از سکوت شاخه های سرفراز بیشه زاران
 از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران
 از زمین ، از آسمان ، از ابر و مه ، از باد و باران
 از مزار بیکسی گمگشته در موج مزاران
 می خراشد قلب صاحب مرده ای را سوز سازی
 سازنه ، دردی ، فغانی ، ناله ای ،‌اشک نیازی
 مرغ حیران گشته ای در دامن شب می زند پر
 می زند پر بر در و دیوار ظلمت می زند سر
 ناله می پیچد به دامان سکوت مرگ گستر
 این منم ! فرزند مسلول تو ... مادر، باز کن در
 باز کن در باز کن ... تا بینمت یکبار دیگر
 چرخ گردون ز آسمان کوبیده اینسان بر زمینم
 آسمان قبر هزاران ناله ، کنده بر جبینم
 تار غم گسترده پرده روی چشم نازنینم
 خون شده از بسکه مالیدم به دیده آستینم
 کو به کو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم
 اشک من در وادی آوارگان ،‌آواره گشته
 درد جانسوز مرا بیچارگیها چاره گشته
 سینه ام از دست این تک سرفه ها صد پاره گشته
 بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم
 غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم
باز کن ! مادر ، ببین از باده ی خون مستم آخر
 خشک شد ، یخ بست ، بر دامان حلقه دستم آخر
 آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم
 سر به سر دنیا اگر غم بود ، من فریاد بودم
 هر چه دل می خواست در انجام آن آزاد بودم
 صید من بودند مهرو یان و من صیاد بودم
بهر صد ها دختر شیرین صفت و فرهاد بودم
 درد سینه آتشم زد ، اشک تر شد پیکر من
 لاله گون شد سر به سر ، از خون سینه بستر من
 خاک گور زندگی شد ،‌ در به در خاکستر من
 پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم
 وه ! چه دانی سل چها کرده است با من ؟ من چه گویم
 همنفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده
ناله ای هستم کنون در چنگ یک فریاد مرده
 این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم
ز آستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم
 غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادرنصیبم
زیورم ، پشت خمیده ، گونه های گود ، زیبم
ناله ی محزون حبیبم ، لخته های خون طبیبم
کشته شد ، تاریک شد ، نابود شد ، روز جوانم
 ناله شد ،‌افسوس شد ، فریاد ماتم سوز جانم
 داستانها دارد از بیداد سل سوز نهانم
 خواهی از جویا شوی از این دل غمدیده ی من
بین چه سان خون می چکد از دامنش بر دیده ی من
 وه ! زبانم لال ، این خون دل افسرده حالم
گر که شیر توست ، مادر ... بی گناهم ، کن حلالم
 آسمان ! ای آسمان ... مشکن چنین بال و پرم را
 بال و پر دیگر چرا ؟ ویران که کردی پیکرم را
 بسکه بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را
 باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را
 سر به بالینش نهم ، گویم کلام آخرم را
 گویمش مادر ! چه سنگین بود این باری که بردم
 خون چرا قی می کنم ، مادر ؟ مگر خون که خوردم
سرفه ها ، تک سرفه ها ! قلبم تبه شد ، مرد. مردم
بس کنین آخر ، خدارا ! جان من بر لب رسیده
 آفتاب عمر رفته ... روز رفته ، شب رسیده
 زیر آن سنگ سیه گسترده مادر ، رختخوابم
 سرفه ها محض خدا خاموش ، می خواهم بخوابم
عشقها ! ای خاطرات ...ای آرزوهای جوانی !
اشکها ! فریادها ای نغمه های زندگانی
سوزها ... افسانه ها ... ای ناله های آسمانی
 دستتان را میفشارم با دو دست استخوانی
 آخر ... امشب رهسپارم سوی خواب جاودانی
 هر چه کردم یا نکردم ، هر چه بودم در گذشته
 کرچه پود از تار دل ،‌تار دل از پودم گسسته
عذر می خواهم کنون و با تنی درهم شکسته
می خزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم
 آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم
 تالیاس عقد خود پیچید به دور پیکر من
 تا نبیند بی کفن ،‌فرزند خود را ، مادر من
پرسه می زد سر گران بر دیدگان تار ،‌خوابش
تا سحر نالید و خون قی کرد ، توی رختخوابش
 تشنه لب فریاد زد ، شاید کسی گوید جوابش
 قایقی از استخوان ،‌خون دل شوریده آبش
ساحل مرگ سیه ، منزلگه عهد شبابش
بسترش دریای خونی ، خفته موج و ته نشسته
 دستهایش چون دو پاروی کج و در هم شکسته
 پیکر خونین او چون زورقی پارو شکسته
 می خورد پارو به آب و میرود قایق به ساحل
تا رساند لاشه ی مسلول بیکس را به منزل
 آخرین فریاد او از دامن دل می کشد پر
 این منم ، فرزند مسلول تو ، مادر ،‌باز کن در
 باز کن، ازپا فتادستم ... آخ ... مادر
 آخ.......م... ا...د...ر