دختر

می گه : خداوند لبخند زد و از لبخند او دختر آفریده شد . لبخند زیبای خداوند روزت مبارک ...
غمم میگیرد . برایش می نویسم: مرسی عزیزم ...اما به او هم تبریک نمی گویم متقابلا ....!
من تنها شنیدم که امروز را نام گذاشته اند به نام دختر .یک روز به نام من ...
ممنونم . ممنونم که با تمام اینکه من را .جنسیتم را . بودنم را . هویتم را می کوبید در این گونه جامعه ایی و جهانی . و من را یک "کنیز" آینده می بینید و ضعیفه و هر حرف دیگری کنارش یک روز را هم برای من نام نهاده ایید . به مناسبت حضوری که هیچ وقت هیچ چیزی در موردش ننوشتید در کتابهایمان و شخصیتش گمنام مانده برایمان و تنها بر ما دانستاندن که خواهر امام هشتم است . همین .

ممنونم که آزادی پوشش را از من می گیرید و گاه برای پوشیدن رنگی شاد هم من را متذکر می شوید که : چرا این رنگ ؟ و چرا آن رنگ و مگر عروسی است و هزار حرف دیگر .
ممنونم که تمام حقوق یک دختر را از او گرفتید و در عوض یک روز از او تقدیر کردید که دختر است .
ممنونم که با زندگی در زندگی فهمیدم در پی تمام تقدیراتتان از جنسیتم که خودم اراده اش را نداشتم که اینگونه باشم یا آنگونه تحقیراتی را نهاده ایید و وقت تقدیر پوزخندی می زنید که بیا ضعیفه ...!
ممنونم که در این روز دختر قدیم و زن امروزی را به دار می اویزید که در نوجوانی اش مردان تجاوز کردند به او و شما تجاوز را برای او جرم دانستید و ندانستید واقعا که در جبر بود و به اجبار و زیر فشار ؟. و او را می خواهید درست در همین شب به دار بیاویزید .
. و اگر مرد بود اعدامی نداشت و بر دیه ایی و حبسی اکتفا می کردید و او را لایق زندگی می دانید و این را نه .
ممنون که دختران را اگر چه زنده به گوری علنی در خاک نمی کنید اما ... رسما زنده به گورشان می کنید ...
ممنونم که با تمام این ها یک روز را برایمان نام نهادید . که یعنی تو را می بینیم ولی لهت می کنیم . نابودت می کنیم . و نمی دانید که خیلی از دختران از مردان "مرد " تر هستند .
ممنونم که لبخند خداوند را زشت نشان می دهید ...منونم .
امروز را می گویند روز من است ... من ...یک دختر ..!که همیشه غرق لذت این می شوم که یک دخترم ...باور کنی یا نه حس دوست داشتنی ایی دختر بودن . زیبا بودن . لبخند خدا بودن . زیبا است ...!
ولی هیچ روزی را نمی خواهم برایم باشد وقتی تمامش تمسخری نهفته درونش .
می گویند :"دخترا سیب گلابن ..."
ولی خیلی وقت است که این سیب گلاب ها را شما به گند کشیدید . هویتشان . وجودیتشان . حقشان ...!به گند کشیده ایید لبخند زیبای خداوند را .
و دختر در اینگونه جهانی می زید . دختری تحقیر شده در دنیای دخترانه اش و زنی تحقیر شده در دنیای زنانه اش و همیشه مهر خاموشی که هیچ حقی برای هیچ اعتراضی ندارد ولی می گویند پایه و اساس خانواده است و مدرس جهان و هر کوفت دیگری ... و ما ..خیلی شنیده اییم . و تنها شنیده اییم . همین .
ولی ...
سهیلای عزیز...
دلم می خواهد پای چوبه ی دار ...فریاد من را بشنوی که می گویم: تو دختردیروزی بودی و در روز دختر به دار اویخته می شوی .
من انگار صدایی می شنوم که می گوید:مرگت مبارک در روزت سهیلا !!!
و می دانم که تو همان روزی که گریختی در خود مردی . و هر بار بیشتر ...می دانم .

کفر

 

 

 

 

 جنس دوم
 

 جنس دوم

جنس دوم

جنس دوم

جنس دوم

جنس دوم

جنس دوم

...

شعر آفرینش

از ازل

تا به ابد

شعری چنان مردانه

که خرد می کند حتی

کمر دخترکان یک روزه را.

 

......................................................................................................

 

 کفر کارو

 

شبی در حال  مستی تکیه بر جای خدا کردم

نمی دانم کجا بودم چه ها کردم چه ها کردم

در آن لمحه ز مستی حال گردان شد

خدا دیدم وجودم محو وگریان شد

بخود فائق شدم مستی ز سر رفت

غرور آمد دلم از حد کم رست

خدا دیدم خودم را بندگی کو؟

کجا شد جبر و سختی بی خودی کو؟

زدم حکمی که لیلی کو ومجنون؟

زدم حکمی کجا شد جنگ وکو خون؟

چو مستی دست در جای خدا زد

به چنگیزان ونامردان قفا زد

به لیلی حکم عشق دائمی داد

به شیرین حق خوب زندگی داد

به مجنون آتشی از جنس دم داد

به فرهاد اهرمی کو هان شکن داد

چرا لیلی ومجنون باز مانند؟

چرا فرهاد از شیرین برانند؟

چرا وقتی که من مست وخدایم

چنان باشم که گویندم گدایم؟

در آن حالت که پیمانه پرم بود

شرابم همدم ودل ساغرم بود

من مست و خراب حالا خدایم

ز ضعف و هجرو غم ، حالا جدایم

به پیران وقت پیری می دهم جان

جوانان در جوانی قوت ونانپ

چرا آهو ز مادر باز ماند؟

چرا فرزند صیادش بنالد؟

چراها و چراها و چراها

شب قدرت گذشت وآرزوها

بسختی قامتم را راست کردم

گلوی خشک خود را صاف کردم

کنار بسترم پیمانه ای پر

ولی جیبم تهی از سکه ودر

شراب از سر برفته بی تا مل

نمی یابم اثر از تاج واز گل

همان مست ورهای رو سیاهم

غلط کردم که پی بردم خدایم! 

  

 

 

 عصیان بندگی فروغ فرخزاد  

 

بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز

در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز

راز سرگردانی این روح عاصی را

با تو خواهم در میان بگذاردن، امروز

 

گرچه از درگاه خود می رانیم اما

تا من اینجا بنده، تو آنجا خدا باشی

سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست

کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی

 

نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند

بی خبر از کوچ دردآلود انسانها

دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان

می کشد پاروزنان در کام توفانها

 

چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه

خانه هایی بر فرازش اشک اخترها

وحشت زندان و برق حلقه زنجیر

داستانهایی ز لطف ایزد یکتا!

 

سینه سرد زمین و لکه های گور

هر سلامی سایه تاریک بدرودی

دستهایی خالی و در آسمانی دور

زردی خورشید بیمار تب آلودی

 

جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ

جاده ای ظلمانی و پایی به ره خسته

نه نشان آتشی بر قله های طور

نه جوابی از ورای این در بسته

 

آه... آیا ناله ام ره می برد در تو؟

تا زنی بر سنگ جام خودپرستی را

یک زمان با من نشینی با من خاکی

از لب شعرم بنوشی درد هستی را

 

سالها در خویش افسردم ولی امروز

شعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم

با خمُش سازی خروش بی شکیبم را

یا ترا من شیوه ای دیگر بیاموزم

 

دانم از درگاه خود می رانیم اما

تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی

سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست

کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی

 

چیستم من؟ زاده یک شام لذتبار

ناشناسی پیش می راند در این راهم

روزگاری پیکری بر پیکری پیچید

من به دنیا آمدم بی آنکه خود خواهم

 

کی رهایم کرده ای تا با دو چشم باز

برگزینم قالبی خود از برای خویش؟

تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را

خود به آزادی نهم در راه پای خویش

 

من به دنیا آمدم تا درجهان تو

حاصل پیوند سوزان دو تن باشم

پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم؟

من به دنیا آمدم بی آنکه «من» باشم

 

روزها رفتند و در چشم سیاهی ریخت

ظلمت شبهای کور دیرپای تو

روزها رفتند و آن آوای لالایی

مُرد و پُر شد گوشهایم از صدای تو

 

کودکی همچون پرستوهای رنگین بال

رو به سوی آسمانهای دگر پر زد

نطفه اندیشه در مغزم به خود جنبید

میهمانی بی خبر انگشت بر در زد

 

می دویدم در بیابانهای وهم انگیز

می نشستم در کنار چشمه ها سرمست

می شکستم شاخه های راز را اما

از تن این بوته هر دم شاخه ای می رست

 

راه من تا دوردست دشتها می رفت

من شناور در شط اندیشه های خویش

می خزیدم در دل امواج سرگردان

می گسستم بند ظمت را ز پای خویش

 

عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم

چیستم من؟ از کجا آغاز می یابم؟

گر سراپا نور گرم زندگی هستم

از کدامین آسمان راز می تابم؟

 

از چه می اندیشم اینسان روز و شب خاموش؟

دانه اندیشه را در من که افشانده است؟

چنگ در دست من و من چنگی مغرور

یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است؟

 

گر نبودم یا به دنیای دگر بودم

باز آیا قدرت اندیشه ام می بود؟

باز آیا می توانستم که ره یابم

در معماهای این دنیای راز آلود؟

 

ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز

سر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ

سایه افکندی بر آن «پایان» و دانستم

پای تا سر هیچ هستم، هیچ هستم، هیچ

 

سایه افکندی بر آن «پایان» و در دستت

ریسمانی بود و آنسویش به گردنها

می کشیدی خلق را در کوره راه عمر

چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا

 

می کشیدی خلق را در راه و می خواندی:

آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد

هر که شیطان را به جایم برگزیند او

آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد

 

خویش را آیینه ای دیدم تهی از خویش

هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو

گاه نقش قدرتت گه نقش بیدادت

گاه نقش دیدگان خودپرست تو

 

گوسپندی در میان گلّه سرگردان

آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده!

آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی

می زده در گوشه ای آرام آسوده

 

می کشیدی خلق را در راه و می خواندی:

«آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد

هر که شیطان را به جایم برگزیند، او

آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد»

 

آفریدی خود تو این شیطان ملعون را

عاصیش کردی و او را سوی ما راندی

این تو بودی، این تو بودی کز یکی شعله

دیوی ایسنان ساختی در راه بنشاندی

 

مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد

با سرانگشتان شومش آتش افروزد

لذتی وحشی شود در بستری خاموش

بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد

 

هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش

شعر شد، فریاد شد، عشق و جوانی شد

عطر گلها شد به روی دشتها پاشید

رنگ دنیا شد فریب زندگانی شد

 

موج شد بر دامن مواج رقاصان

آتش می شد درون خُم به جوش آمد

آنچنان در جان میخواران خروش افکند

تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد

 

نغمه شد در پنجه چنگی به خود پیچید

لرزه شد بر سینه های سیمگون افتاد

خنده شد دندان مهرویان نمایان کرد

عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد

 

سحر آوازش در این شبهای ظلمانی

هادی گمکرده راهان در بیابان شد

بانگ پایش در دل محرابها رقصید

برق چشمانش چراغ رهنوردان شد

 

هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش

در ره زیباپرستانش رها کردی

آنگه از فریادی خشم و قهر خویش

گنبد مینای ما را پر صدا کردی

 

چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی

ما به پای افتاده در راه سجود تو

رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان

سرگذشت تیره قوم «ثمود» تو

 

خود نشستی تا بر آنها چیره شد آنگاه

چون گیاهی خشک کردیشان ز توفانی

تند باد خشم تو بر قوم «لوط» آمد

سوختیشان، سوختی با برق سوزانی

 

وای از این بازی، ازاین بازی دردآلود

از چه ما را این چنین بازیچه می سازی؟

رشته تسبیح و در دست تو می چرخیم

گرم می چرخانی و بیهوده می تازی

 

چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد

با «خطا» این لفظ مبهم آشنا گشتیم

تو خطا را آفریدی، او به خود جنبید

تاخت بر ما، عاقبت نفسِ خطا گشتیم

 

گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود

هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود؟

هیچ در این روح طغیان کرده عاصی

زو نشانی بود، یا آوای پایی بود؟

 

تو من و ما را پیاپی می کشی در گود

تا بگویی می توانی این چنین باشی

تا من و ما جلوه گاه قدرتت باشیم

بر سر ما پتک سرد آهنین باشی

 

چیست این شیطان از درگاهها رانده؟

در سرای خامش ما میهمان مانده

بر اثیر پیکر سوزنده اش دستی

عطر لذتهای دنیا را بیفشانده

 

چیست او جز آنچه تو می خواستی باشد؟

تیره روحی، تیره جانی، تیره بنیانی

تیره لبخندی بر آن لبهای بی لبخند

تیره آغازی، خدایا، تیره پایانی

 

میل او کی مایه این هستی تلخ ست؟

رأی او را کی از او در کار پرسیدی؟

گر رهایش کرده بودی تا به خود باشد

هرگز از او در جهان نقشی نمی دیدی

 

ای بسا شبها که در خواب من آمد او

چشمهایش چشمه های اشک و خون بودند

سخت می نالیدم و می دیدم که بر لبهاش

ناله هایش خالی از رنگ و فسون بودند

 

شرمگین زین نام ننگ آلوده رسوا

گوشه ای می جست تا از خود رها گردد

پیکرش رنگ پلیدی بود و او گریان

قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد

 

ای بسا شبها که با من گفتگو می کرد

گوش من گویی هنوز از ناله لبریزست:

شیطان: تف بر این هستی، بر این هستی دردآلود

تف بر این هستی که اینسان نفرت انگیز است

 

خلق من او و او هر دم به گوش خلق

از چه می گوید چنان بودم، چنین باشم؟

من اگر شیطان مکارم گناهم چیست؟

او نمی خواهد که من چیزی جز این باشم

 

دوزخش در آرزوی طعمه ای می سوخت

دام صیادی به دستم داد و رامم کرد

تا هزاران طعمه در دام افکنم، ناگاه

عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرد

 

دوزخش در آرزوی طعمه ای می سوخت

منتظر، بر پا، ملکهای عذاب او

نیزه های آتشین و خیمه های دود

تشنه قربانیان بی حساب او

 

میوه تلخ درخت وحشی «زقوم»

همچنان بر شاخه افتاده بی حاصل

آن شراب از حمیم دوزخ آغشته

نا زده کس را شرار تازه ای در دل

 

دوزخش از ضجه های درد خالی بود

دوزخش بیهوده می تابید و می افروخت

تا به این بیهودگی رنگ دگر بخشد

او به من رسم فریب خلق را آموخت

 

من چه هستم؟ خود سیه روزی که بر پایش

بندهای سرنوشتی تیره پیچیده

ای مریدان من، ای گمگشتگان راه

راه ما را او گزیده، نیک سنجیده

 

ای مریدان من، ای گمگشتگان راه

راه، راهی نیست تا راهی به او جوییم

تا به کی در جستجوی راه می کوشید؟

راه ناپیداست، ما خود راهی اوئیم

 

ای مریدان من، این نفرین او بر ما

ای مریدان من، ای فریاد ما از او

ای همه بیداد او، بیداد او بر ما

ای سراپا خنده های شاد ما از او

 

ما نه دریاییم تا خود موج خود گردیم

ما نه توفانیم تا خود خشم خود باشیم

ما که از چشمان او بیهوده افتادیم

از چه می کوشیم تا خود چشم خود باشیم؟

 

ما نه آغوشیم تا از خویشتن سوزیم

ما نه آوازیم تا از خویشتن لرزیم

ما نه «ما» هستیم تا بر ما گنه باشد

ما نه «او» هستیم تا از خویشتن ترسیم

 

ما اگر در دام نا افتاده می رفتیم

دام خود را با فریبی تازه می گسترد

او برای دوزخ تبدار سوزانش

طعمه هایی تازه در هر لحظه می پرورد

 

ای مریدان من، ای گمگشتگان راه

من خود از این نام ننگ آلوده بیزارم

گرچهه او کوشیده تا خوابم کند اما

«من که شیطانم، دریغا، سخت بیدارم»

 

ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت

اشک باریدم، پیاپی اشک باریدم

ای بسا شبها که من لبهای شیطان را

چون ز گفتن مانده بود، آرام بوسیدم

 

ای بسا شبها که بر آن چهره پُرچین

دستهایم با نوازشها فرود آمد

ای بسا شبها که تا آوای او برخاست

زانوانم ببی تأمل در سجود آمد

 

ای بسا شبها که او از آن ردای سرخ

آرزو می کرد تا یک دم برون باشد

آرزو می کرد تا روح صفا گردد

نی خدای نیمی از دنیای دون باشد

 

بارالها، حاصل این خودپرستی چیست؟

«ما که خود افتادگان زار مسکینیم»

ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار

نقش دستی، نقش جادویی نمی بینیم

 

ساختی دنیای خاکی را و می دانی

پای تا سر جز سرابی، جز فریبی نیست

ما عروسکها و دستان تو در بازی

کفر ما، عصیان ما، چیز غریبی نیست

 

شکر گفتی گفتنت، شکر ترا گفتیم

لیک دیگر تا به کی شکر ترا گوییم؟

راه می بندی و می خنده به رهپویان

در کجا هستی، کجا، تا در تو ره جوییم؟

 

ما که چون مومی به دستت شکل می گیریم

پس دگر افسانه روز قیامت چیست؟

پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزیم؟

این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست؟

 

این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان

سر به سر آتش، سراپا ناله های درد

پس غل و زنجیرهای تفته بر پاها

از غبار جسمها، خیزنده دودی سرد

 

خشک و تر با هم میان شعله ها در سوز

خرقه پوش زاهد و رند خراباتی

می فروش بی دل و می خواره سرمست

ساقی روشنگر و پیر سماواتی

 

این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان

باز آنجا دوزخی در انتظار ماست

بی پناهانیم و دوزخبان سنگین دل

هر زمان گوید که در هر کار یار ماست!

 

یاد باد آن پیر فرخ رای فرخ پی

آنکه از بخت سیاهش نام «شیطان» بود

آنکه در کار تو عدل تو حیران بود

هر چه او می گفت، دانستم نه جز آن بود

 

این منم آن بنده عاصی که نامم را

دست تو با زیور این گفته ها آراست

وای بر من، وای بر عصیان و طغیانم

گر بگویم، یا نگویم، جای من آنجاست

 

باز در روز قیامت بر من ناچیز

خرده می گیری که روزی کفرگو بودم

در ترازو می نهی بار گناهم را

تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم

 

کفه ای لبریز از بار گناه من

کفه دیگر چه؟ می پرسم خداوندا

چیست میزان تو در این سنجش مرموز؟

میل دل یا سنگهای تیره صحرا؟

 

خود چه آسانست در آن روز هول انگیز

روی در روی تو از «خود» گفتگو کردن

آبرویی را که هر دم می بری از خلق

در ترازوی تو ناگه جستجو کردن!

 

در کتابی، یا که خوابی، خود نمی دانم

نقشی از آن بارگاه کبریا دیدم

تو به کار داوری مشغول و صد افسوس

در ترازویت ریا دیدم، ریا دیدم

 

خشم کن، اما ز فردایم مپرهیزان

می که فردا خاک خواهم شد، چه پرهیزی

خوب می دانم سرانجامم چه خواهد بود

تو گرسنه، من، خدایا، صید ناچیزی

 

تو گرسنه، دوزخ آنجا کام بگشوده

مارهای زهرآگین، تکدرختانش

از دَمِ آنها فضاها تیره و مسموم

آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش

 

در پس دیوارهایی سخت پا بر جا

«هاویه» آن آخرین گودال آتشها

خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد

جسم های خاکی و بی حاصل ما را

 

کاش هستی را به ما هرگز نمی دادی

یا چو دادی، هستی ما هستی ما بود

می چشیدیم این شراب ارغوانی را

نیستی، آنگه خمار مستی ما بود

 

سالها ما آدمکها بندگان تو

با هزاران نغمه ساز تو رقصیدیم

عاقبت هم ز آتش خشم تو می سوزیم

معنی عدل ترا هم خوب فهمیدیم

 

تا ترا ما تیره روزان دادگر خوانیم

چهر خود را در حریر مهر پوشاندی

از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز

نسیه دادی، نقد عمر از خلق بستاندی

 

گرم از هستی، ز هستی ها حذر کردند

سالها رخساره بر سجاده سائیدند

از تو نامی بر لب و در عالم رؤیا

جامی از می چهره ای زآن حوریان دیدند

 

هم شکستی ساغر «امروزهاشان» را

هم به «فرداهایشان» با کینه خندیدی

گور خود گشتند و ای باران رحمتها

قرنها بگذشت و بر آنان نباریدی

 

از چه می گویی حرامست این می گلگون؟

در بهشتت جویها از می روان باشد

هدیه پرهیزکاران عاقبت آنجا

حوری ای از حوریان آسمان باشد

 

می فریبی هر نفس ما را به افسونی

می کشانی هر زمان ما را به دریایی

در سیاهی های این زندان می افروزی

گاه از باغ بهشتت شمع رؤیایی

 

ما اگر در این جهان بی در و پیکر

خویش را در ساغری سوزان رها کردیم

بارالها، باز هم دست تو در کارست

از چه می گویی که کاری ناروا کردیم؟

 

در کنار چشمهه های سلسبیل تو

ما نمی خواهیم آن خواب طلایی را

سایه های سدر و طوبی زآن خوبان باد

بر تو بخشیدیم این لطف خدایی را

 

حافظ، آن پیری که دریا بود و دنیا بود

بر «جوی» بفروخت این باغ بهشتی را

من که باشم تا به جامی نگذرم از آن؟

تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را

 

چیست این افسانه رنگین عطرآلود؟

چیست این رؤیای جادوبار سحرآمیز؟

کیستند این حوریان، این خوشه های نور؟

جامه هاشان از حریر نازک پرهیز

 

کوزه ها در دست و بر آن ساقهای نرم

لرزش موج خیال انگیز دامانها

می خرامند از دری بر درگهی آرام

سینه هاشان خفته در آغوش مرجانها

 

آبها پاکیزه تر از قطره های اشک

نهرها بر سبزه های تازه لغزیده

میوه ها چون دانه های روشن یاقوت

گاه چیده، گاه بر هر شاخه ناچیده

 

سبز خطانی سراپا لطف و زیبایی

ساقیان بزم و رهزن های گنج دل

حسنشان جاوید و چشمان بهشتی ها

گاه بر آنان گهی بر حوریان مایل

 

قصرها، دیوارهاشان مرمر مواج

تخت ها، بر پایه هاشان دانه الماس

پرده ها چون بالهایی از حریر سبز

از فضاها می تراود عطر تند یاس

 

ما در اینجا خاک پای باده و معشوق

ناممان میخوارگان رانده رسوا

تو در آن دنیا می و معشوق می بخشی

مؤمنان بیگناه پارساخو را

 

آن «گناه» تلخ و سوزانی که در راهش

جان ما را شوق وصلی و شتابی بود

در بهشتت ناگهان نام دگر بگرفت

در بهشتت، بارالها، خود ثوابی بود

 

هر چه داریم از تو داریم، ای که خود گفتی:

«مهر من دریا و خشمم همچو توفانست

هر کرا من خواهم او را تیره دل سازم

هر کرا من برگزینم، پاکدامانست»

 

پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش

تا درون غرفه های عاج راه یابیم

یا برانی یا بخوانی، میل میل توست

ما ز فرمانت خدایا رخ نمی تابیم

 

تو چه هستی ای همه هستی ما از تو؟

تو چه هستی جز دو دست گرم در بازی؟

دیگران در کارِ گِل مشغول و تو در گل

می دمی تا بنده سرگشته ای سازی

 

تو چه هستی ای  همه هستی ما از تو؟

جز یکی سدی به راه جستجوی ما

گاه در چنگال خشمت می فشاریمان

گاه می آیی و می خندی به روی ما

 

تو چه هستی؟ بنده نام و جلال خویش

دیده در آیینه دنیا جمال خویش

هر دم این آیینه را گردانده تا بهتر

بنگرد در جلوه های بی زوال خویش

 

برق چشمان سرابی، رنگ نیرنگی

شیره شبهای شومی، ظلمت گوری

شاید آن خفاش پیر خفته ای کز خشم

تشنه سرخیِ خونی، دشمن نوری

 

خودپرستی تو، خدایا، خودپرستی تو

کفر می گویم، تو خارم کن، تو خاکم کن

با هزاران ننگ آلودی مرا اما

گر خدایی، در دلم بنشین و پاکم کن!

 

لحظه ای بگذر ز ما، بگذار خود باشیم

بعد از آن ما را بسوزان تا ز «خود» سوزیم

بعد از آن یا اشک، یا لبخند، یا فریاد

فرصتی، تا توشه ره را بیندوزیم

 

 

سیب

  

 باد اگر آمد شناسنامه هایمان برای او

 

 

 

حمید مصدق

 

 

 تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت


پاسخ  فروغ فرخزاد

 

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت