یادته

 

 

 

روزای خیلی طلایی یادته؟ روز ترس از جدایی یادته؟

دسمون تو دست هم بود یادته؟ غصه هامون کمه کم بود یادته؟

چشم نازت مال من بود یادته؟؟؟؟

روزگار قهر وآشتی یادته؟ هیچ کسو جز من نداشتی یادته؟

رویاهای آسمونی یادته؟ قول دادی پیشم بمونی یادته؟

روزای بی غم و غصه یادته؟ ببینم اول قصه یادته؟

شب ابراز علاقه یادته؟؟؟؟

دست گرمت تو زمستون یادته؟ شونه ی من زیر بارون یادته؟؟؟؟

پنهونی سر قرارا یادته؟؟؟؟

گوش ندادیم به نصیحت یادته؟؟

دساتو میخوام بگیرم یادته؟راستی تو بی تو میمیرم یادته؟؟؟

روزی صد بار بی تو مردن یادته؟؟؟

یادته چقد به هم گفتیم کمک؟؟

پیشم هم بودیم نذاشتن یادته؟؟اونا مارو دوست نداشتن یادته؟؟

چیزی خواستیم از خدامون یادته؟ مستجاب نشد دعامون یادته؟

چشمون زدن حسودا یادته؟چشامون شد مثل رودا یادته؟

گفتی ما باید جدا شیم یادته؟گفتی باید بی وفا شیم یادته؟؟؟

یه دفه ازم بریدی یادته؟ خط رو اسم من کشیدی یادته؟

داستان کارو

سلام دوستای گل خودم امروز اومدم با چند تا از خرده داستانهای کارو که خیلی دوسش دارم


گمنام


بیهوش افتاده بود

بیهوش؟! نه! نمی توان گفت بی هوش

چون رنگش فزون از حد زرد و رنگ پریده بود! چشمانش نیمه باز بود

نیمی از بستگی در چشم تارش را بیداریِ یک مرگ در هم دریده بود!

از آنجا که لخت بود و پیراهنی به تن نداشت دل مادر طبیعت به حال زارش سوخته بود و از خاک و گل با چین و شکنی چند، پیراهنی دو رنگ برایش دوخته بود...

وسعت روح

می گفت: ای شاعر.. آخر زمانی روح تو وسعتی بی پایان داشت.. بر وسعت روح تو چه گذشت؟!

فریاد کردم: خاموش! با من دیگر از وسعت روح حرف نزن!...

همه، هرچه تنگ نظری دیدم در وسعت روح خودم گم کردم.. آنقدر گم کردم تا  وسعت روحم پر شد..پر شد از یک مشت تنگ نظری های گمشده!...

لوچ

دهقان پیر با ناله می گفت: ارباب! آخر درد من که یکی دوتا نیست، با وجود اینهمه بدبختی نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است؟! دخترم همه چیز را دوتا می بیند!

ارباب پرخاش کرد که بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار می کنی! مگر کور بودی، ندیدی که چشم دختر من هم چپ است؟!

گفت چرا ارباب دیده ام.. اما.. چیزی که هست، دختر شما همه ی این خوشبختی ها را دوتا می بیند..ولی دختر من اینهمه بدبختی را...


فرزند بدبختی

پیرمرد بخت برگشته شکمش آب آورده بود. بچه های ولگرد با مسخره می گفتند: «یارو آبستنه ! یکی از همین روزا می زاد!»

یک روز که از آن کوچه، همان کوچه کثیفی که پناهگاه زندگی فلک زده او بود می گذشتم... دیدم لاشه اش را به تابوت می گذارند:

پیرمرد بخت برگشته زاییده بود. فرزند بدبختی چه می توانست باشد؟!...«مرگ...»

گمنامیِ گم نشده

میان همه جوی ها که همراه همه رودها به دریا سرازیر می شدند، جوی کوچکی هم بود که هیچ میل سرازیر شدن به دریا را نداشت!

وقتی سایر جوی ها از او پرسیدند چرا؟ گفت: من هرچند در مقابل عظمت دریا بس ناچیز و خوارم اما من...

«گمنامیِ گم نشده» را بیشتر از «شهرت گم شده» دوست دارم...


اشک رز !

دلم از اینهمه گرفتاری، اینهمه خونخواری و تبهکاری گرفته بود. رفتم سراغ دوستم.. گفتم: به خاطر یک لحظه فراموشی پیمانه ای چند می بزنیم.

به زیر درخت رزی که تنها در خانه ی ما بود پناه بردیم. هنوز اولین پیمانه شراب را سر نکشیده بودم که یک قطره آب از شکستگی یک شاخه ی سرشکسته به دامنم فرو غلطید... با تعجب از دوستم پرسیدم: این قطره چه بود؟ در آسمان ها که از ابر خبری نیست... دوستم پاسخی داد که روحم را تکان داد، گفت:

درخت رز است که گریه می کند! می خواهد به ما بفهماند که ای بی انصافها لااقل خون مرا جلوی چشم من نخورید!...

زبان سکوت

یک ساعت تمام بدون اینکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم

فریاد کشید که: آخر خفه شدم! چرا حرف نمی زنی؟

گفتم: نشنیدی؟!.. برو...

آخرین نقطه

هر بار که مرا می دید ساعت ها گریه می کرد! آخرین بار که به سراغم آمد دیوانه وار می خندید! وقتی حالت استفهام را در نگاه من دید با طعنه گفت: تعجب نکن که چرا می خندم من دیگر آن زن سابق نیستم! بس بود هرچه تو قاه قاه خندیدی و من های های گریستم!...

تازه  حرفش را تمام کرده بود که قطره اشکی سرگردان در گوشه چشمش لنگر انداخت؟ با طعنه گفتم: بنا بود گریه نکنی..پس این قطره اشک چیست؟! اشک را با دست پاک کرد و فیلسوفانه گفت:

این؟!..این اشک نیست. نقطه است! می فهمی؟! نقطه..این آخرین نقطه ایست که به آخرین جمله ی آخرین فصل کتاب ایمانم به عشقِ مردان گذاشتم! من دیگر به هیچ چیز مردان ایمان ندارم جز به یکپارچگی شان...یکپارچگی در نامردی!...

عشق دروغ

رفته بودیم دور از نگاه دیگران، ساعتی با سرگردانیِ یک عشق بی پناه، زیر روشنایی مات ماه، گردش کنیم..

آسمان کاملا صاف بود. معهذا، پاره ای ابر سیاه صورت نازنین ماه را در سیاهی خود ناپدید می کرد... گفتم: آسمان به این صافی، معلوم نیست این قطعه ابر سیاه از گریبان این ماه چه می خواهد؟ اشاره ای به ابر کرد، آهی کشید و گفت: آن؟!... آن ابر نیست! عصاره است. عصاره ی ناله های پنهانی عشاق واقعی است... روی ماه را پوشانده است تا ماه شاهد عشق دروغین من و تو نباشد...

گل سرخ و گل زرد

  

 گل سرخی به او دادم گل زردی به من داد..!

برای لحظه ای ناتمام قلبم از تپش ایستاد.

با تعجب پرسیدم: مگر از من متنفری؟!

گفت نه. باور کن نه؛ ولی چون تو را واقعاً دوست دارم نمی خواهم پس از آنکه از من کام گرفتی برای پیدا کردن گل زرد زحمتی به خود بدهی...

پیانو

 


  

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .

صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد .
هیچ کس اونو نمی دید .
همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن
همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود .
از سکوت خوششون نمیومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود .
بدون انتها , وسیع و آروم .
یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد .
یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود .
تنها نبود ... با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده .
چشمای دختر عجیب تکونش داد ... یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره می زنه .
چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو .
احساس کرد همه چیش به هم ریخته .
دختر داشت می خندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
سعی کرد به خودش مسلط باشه .
یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
نمی تونست چشاشو ببنده .
هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
دختر غرق صحبت بود و مدام می خندید .
و اون داشت قشنگ ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد .
یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .
چشاشو که باز کرد دختر نبود .
یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
ولی اثری از دختر نبود .
نشست , غمگین ترین آهنگی رو که یاد داشت کشید روی دکمه های پیانو .
چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه .
....
شب بعد همون ساعت
وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو دید .
با همون مانتوی سفید
با همون پسر .
هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن .
و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو ,
مثل شب قبل با تموم وجود زد .
احساس می کرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
چقدر آرامش بخشه .
اون هیچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه .
دیگه نمی تونست چشماشو ببنده .
به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسیقی پر می کرد .
شب های متوالی همین طور گذشت .
هر روز سعی می کرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه .
ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
ولی این براش مهم نبود .
از شادی دختر لذت می برد .
و بدترین شباش شبای نیومدن اون بود .
اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .
سه شب بود که اون نیومده بود .
سه شب تلخ و سرد .
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .
دوباره نت های موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید و صدای موسیقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .
اونشب دختر غمگین بود .
پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ریخت .
سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که می زد خلاصه می کرد .
نمی تونست گریه دختر رو ببینه .
چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشو
به خاطر اشک های دختر نواخت .
...
همه چیشو از دست داده بود .
زندگیش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .
یه جور بغض بسته سخت
یه نوع احساسی که نمی شناخت
یه حس زیر پوستی داغ
تنشو می سوزوند .
قرار نبود که عاشق بشه ...
عاشق کسی که نمی شناخت .
ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
احساس گناه می کرد .
ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .
...
یک ماه ازش بی خبر بود .
یک ماه که براش یک سال گذشت .
هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .
و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود .
ضعیف شده بود ... با پوست صورت کشیده و چشمای گود افتاده ...
آرزوش فقط یه بار دیگه
دیدن اون دختر بود .
یه بار نه ... برای همیشه .
اون شب ... بعد از یه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون می داد دختر
با همون پسراز در اومد تو .
نتونست ازجاش بلند نشه .
بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
بغضش داشت می شکست و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره .
دلش می خواست داد بزنه ... تو کجایی آخه .
دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ریخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
و برای خود اون بزنه .
و شروع کرد .
دختر و پسرهمون جای همیشگی نشستن .
و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .
نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد .
یه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سینه اش لغزید پایین .
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زیر نگاه سنگین آدمای دور و برش حس کرد .
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
- ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
صداش در نمی اومد .
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه :
- حتما ..
یه نفس عمیق کشید و شاد ترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش
فقط برای اون
مثل همیشه
فقط برای اون زد
اما هیچکس اونشب از لا به لای اون موسیقی شاد
نتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلک هاش دونه دونه می چکید ببینه
پلک هایی که با خودش عهد بست برای همیشه بسته نگهشون داره
دختر می خندید
پسر می خندید
و یک نفر که هیچکس اونو نمی دید
آروم و بی صدا
پشت نت های شاد موسیقی
بغض شکسته شو توی سینه رها می کرد

 

ازدواج دختری که سرطان دارد

 

 

عکس جشن ازدواج دختری که سرطان دارد و بزودی خواهد مرد!

خداحافظ

 

شبیه برگ پاییزی پس از تو قسمت بادم 

خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت از یادم 

خداحافظ و این یعنی در اندوه تو میمیرم

 در این تنهایی مطلق که میبندد به زنجیرم

و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد

و برف ناامیدی بر سرم یکریز میبارد

چگونه بگذرم از عشق از دلبستگی هایم؟؟؟

چگونه میروی با اینکه میدانی چه تنهایم؟؟؟  

خداحافظ تو ای...شب های غزل خوانی 

خداحافظ...به پایان آمد این دیدار پنهانی 

خداحافظ....بدون تو گمان کردی که می  مانم 

خداحافظ....بدون من یقین دارم که می مانی

                     

نامه ای به خدا

 

با سلام ,
خدا جان , حرفهایم را توی نیم ساعت باید براتان بنویسم
خودتان میبینید که برای پیدا کردن هر کدام از حرف ها روی این صفه کلید چقدر عرق میریزم
خداجان , از وقتی پسر همسایه پولدارمان به من گفت که شما یک ایمیل داری که هر روز چکش میکنید هم خوشحال شدم , هم ناراحت
خوشحال به خاطر اینکه می توانم درد دلم را بنویسم
و ناراحت از اینکه ما که توی خانه مان کامپیوتر نداریم
ما توی خانه مان دو تا اتاق داریم
یک اتاق مال آقا جان و ننه مان است
یکی هم مال من و حسن و هادی و حسین و زهرا و فاطمه و ننه بزرگ
دو تا پشتی نو داریم که اکبر آقا بزاز , خواستگار زهرا برامان آورده
یک کمد که همه چیزمان همان توست
آشپزخانه مان هم توی حیاط است و آقاجان تازه با آجر ساختتش
ما هم مجبوریم برای اینکه برای شما ایمیل بزنیم دو هفته بریم پیش رضا ترمزی کار کنیم تا بتونیم پول یک ساعت کافی نت را در بیاریم
خداجان , جان هرکی دوست دارید زود به زود ایمیل هاتان را چک کنید و جواب ما را بدهید
ما چیز زیادی نمی خواهیم
خدا جان , آقاجانمان سه هفته است هر دو تا کلیه اشان از کار افتاده و افتاده توی خانه
خیلی چیز بدیست
خداجان , ما عکس کلیه را توی کتاب زیستمان دیده ایم , اندازه لوبیاست , شکم اقاجان ما هم مثل نان بربری صاف است , برای شما که کاری ندارد ,
اگر می شود , یک دانه کلیه برایمان بفرستید ,
ما آقاجانمان را خیلی دوست داریم , خدا جان
الان بغض توی گلومان است , ولی حواسمان هست که این آدم های توی کافی نت که همه شیک و پیکن , نوشته های مارا دزدکی نخوانند ,
چون می دانم حسابی به ما می خندند و مسخره مان می کنند
خدا جان , اگر می شود یک کاری بکن این اکبر آقا بزاز بمیرد , آبجی زهرامان از اکبر آقا بدش می آید
اما ننه می گوید اگر اکبر آقا شوهر زهرامان بشود وضعمان بهتر می شود
خداجان اکبر آقا چهل سال دارد و تا حالا دو تا زنش مرده اند , آبجی زهرامان فقط سیزده سال دارد خداجان
الان نیم ساعت و هفت دقیقه است که دارم یکی یکی این حرف ها ی روی صفه کلید را پیدا می کنم
خداجان اگر پول داشتم هر روز برای شما ایمیل می زدم
خوش به حال آدم پولدارها که هم هر روز برایت ایمیل می زنند
تازه همایون پسر همسایه پولدارمان می گفت با شما چت هم کرده است
خوش به حالش
خداجان , اگر کاری کنید که حال آقاجانمان خوب شود خیلی خوب می شود
چون قول داده اگر حالش خوب شود برود سر گذر کار پیدا کند و بعد که پول گیرش آمد یک دوش بخرد بذارد توی مستراح
خداجان , ننه بزرگ از این کار که حمام توی مستراح باشد بدش می آید ولی آقاجان می گوید حمام خانه پولدار ها هم توی مستراحشان است
خدا جان ننه بزرگ ما خیلی مواظب نجس پاکی است و گفته است هرگز به این حمام اینجوری نمی رود
ولی خداجان راستش من وقتی خیلی از حمام رفتنم می گذرد بدنم بوی بد می گیرد و همکلاسی هایم بد نگاهم می کنند
راستی خدا جان , چه خوب شد که به ما تلویزیون ندادی ,
یکبار که از جلوی مغازه رد می شدم دیدم که آدم های توی تلویزیون چه غذاهای خوشگلی می خورند ,
حتما خوشمزه هم هست , نه ؟
تا سه روز نان و ماست اصلا به دهانم مزه نمی کرد
بعضی وقتها , ننه که از رختشویی برمی گردد با خودش پلو می آورد ,
خیلی خوشمزه است خداجان , ننه می گوید این برکت خداست , دستت درد نکند ,
راستی خداجان , شما هم حتما خیلی پولدارید که خانه تان را توی آسمان ساخته اید , تازه من عکس خانه ییلاقیتان را هم دیده ام
همان که روی زمین است و یک پارچه سیاه رویش کشیده اید ,
خیلی بزرگ است ها , تازه آنهمه مهمان هم دارید , حق هم دارید که روی زمین نیایید , چون پذیرایی از آنهمه آدم خیلی سخت است
ما اصلا خانه مان مهمان نمی آید , چون ما اصلا کسی را نداریم
ولی آقاجانمان می گوید اگر کسی بیاید ساعتش را می فروشد و میوه و شیرینی می خرد
ما مهمانی هم نمی رویم , چون ننه می گوید بد است یک گله آدم برود مهمانی
خدا جان وقت دارد تمام می شود , اگر بیشتر پول داشتم می ماندم و باز برایتان می نوشتم
ولی قول می دهم دو هفته دیگر که مزدم را گرفتم باز بیایم و برایتان ایمیل بفرستم
خدا جان به خاطر اینکه درسهایم خوب است از شما تشکر می کنم
تازه به خاطر اینکه ما توی خانه مان همه همدیگر را دوست داریم هم دستت را می بوسم
من می دانم که آدم های پولدار همه شان خودکشی می کنند , ولی من هیچوقت خودم را نمی کشم
تازه خداجان , من آدم هایی را می شناسم که حتی اسم کامپیوتر را نشنیدند بیچاره ها ,
شاید از آنها هم دفعه بعد برایت نوشتم
خداجان , نامه من را فقط خودت بخوان و به کسی نشان نده
صبر کن ...
آخ جان , پنجاه تومن دیگر هم دارم ,
خدا جان جوابم را بده ,
فقط تو را به خدا , به خارجی برایمان ننویسید ,
چون ما زبانمان خوب نیست هنوز
آخ , راستی خدا جان یادم رفت , حسن مان دارد دنبال کار می گردد , یک کاری بی زحمت برایش جور کنید
هادی هم آبله مرغان گرفته است , اگر برایتان زحمتی نیست زودتر خوبش کنید
حسین هم وقتی ننه می رود رختشویی همش گریه می کند ,
آبجی فاطمه مان هم چشمانش ضعیف شده ولی رویش نمی شود به آقاجان بگوید , چون می گوید پول عینک خیلی زیاد است
اگر می شود چشان ابجیمان را هم خوب کنید
خب .. وقت تمام است دیگر , پدرمان در آمد
خداجان مهربان ,
اگر زیاد چیزی خواستیم معذرت می خوام , هنوز خیلی چیزها هست ولی رویمان نشد
دست مهربانتان را از دور می بوسم
راستی خدا جان , ننه بزرگ آرزو دارد برود مشهد پابوس امام رضا , یک کاری برایش بکنید بی زحمت
باز هم دست و پایتان را می بوسم
منتظر جواب و کلیه می مانم
دستتان درد نکند

بنده کوچک شما , صادق


...
خواست دکمه send رو بزنه
دستش عرق کرده بود و چشمش سیاهی میرف
یهو کامپیوتر خاموش شد
خشکش زد
- اااااا
صدایی از پشت سرش گفت :
- اون سیستم ویروسیه , نگران نباش , الان دوباره میاد بالا
اسکناس های مچاله , توی عرق کف دستش خیس شد
دیگه وقتی برای دوباره نوشتن نبود
یه قطره اشک از گوشه چشمش غلطید روی گونه اش
بلند شد
پول رو داد و از کافی نت زد بیرون
توی راه خودشو دلداری می داد
- دوهفته دیگه باز میام ...
- باز میام ...